10.22081/poopak.2018.65981

خرگوش و آقای سبیلو

مرجان اسماعیلی

آقای خرگوش همیشه آرزو داشت سبیل‌هایش بزرگ و سیاه باشند.

یک روز آقای سبیلو که راننده‌‌ی کامیون بود، ماشینش را کنار جاده پارک کرد، رفت زیر یک درخت گرفت خوابید و خر و پفش به هوا رفت. خرگوش که خانه‌اش همان نزدیکی‌ها بود، رفت زیر درخت. سبیل‌های آقای سبیلو را که دید خوشش آمد، آن‌ها را برداشت و گذاشت بالای لبش. وقتی برگشت به خانه‌اش بچه‌هایش تعجب کردند. خانم خرگوش هم جا خورد و گفت: «این چه قیافه‌ای است که برای خودت درست کردی؟» آقای خرگوش گفت: «من این سبیل‌ها را دوست دارم و می‌خواهم که از این به بعد این شکلی باشم.» بعد کیفش را برداشت و رفت سر کارش که توی محله‌ی خرگوش‌ها بود.

توی محله‌ی خرگوش‌ها همه از دیدن قیافه‌ی جدید خرگوش با سبیل‌های بزرگ و مشکی تعجب کرده بودند و با خود می‌گفتند: «این خرگوش عجیب و غریب دیگه کیه؟»

هیچ‌کس خرگوش را نمی‌شناخت و او مجبور بود که همش سبیل‌ها را بردارد تا او را بشناسند. قیافه‌ی جدید خرگوش حواس همه را پرت می‌کرد. یک خرگوش که داشت دوچرخه‌سواری می‌کرد، حواسش پرت شد و ترق خورد به دیوار. یکی دیگر که داشت شیشه‌ی مغازه‌اش را تمیز می‌کرد، دلنگ از چهارپایه افتاد و پایش شکست. چندتا ماشین هم شترق زدند به هم.

همه چیز به خاطر قیافه‌ی عجیب خرگوش به هم ریخته بود. پلیس‌ها آمدند تا ببینید چه خبر شده و فهمیدند که خرگوش باعث این همه دردسر شده است. برای همین او را جریمه کردند تا همه چیزهایی را که خراب شده بود، درست کند. خرگوش که دید سبیل‌ها برایش دردسرساز شده‌اند پشیمان شد و تصمیم گرفت سبیل‌ها را به صاحبش برگرداند. بعد رفت زیر درخت و دید که آقای سبیلو هنوز خواب است. سبیل‌ها را سر جایش گذاشت و رفت خانه پیش بچه‌هایش.

آقای سبیلو هم از خواب بیدار شد، دستی به سبیل‌هایش کشید، سوار ماشینش شد و به سفرش ادامه داد.

CAPTCHA Image