مترجم: رابعه راد
1. یکی بود، یکی نبود. یک روباه در یک جنگل زندگی میکرد او خیلی حیلهگر بود. یک شب به دهکدهی نزدیک جنگل رفت او دنبال غذا میگشت.
2. سگهای دهکده، روباه را دوست نداشتند. آنها او را از دهکده بیرون کردند.
3. هنگام فرار، روباه چشمش به یک خمره افتاد. با خودش گفت: «بهتر است اینجا قایم شوم.» خمره پر از رنگ آبی بود.
4. روباه که به رنگ آبی درآمده بود، از خمره بیرون پرید سگها با دیدن او ترسیدند و فرار کردند.
5. روباه خوشحال بود که سگها را فراری داده است. پس آرامآرام به جنگل برگشت و نزدیک رودخانه خوابید.
6. صبح که خود را در آب رودخانه دید، تعجب کرد. او هنوز آبی بود.
7. در جنگل، حیوانات از او ترسیدند. و پا به فرار گذاشتند. روباه حیلهگر با دیدن ترس آنها فکر تازهای کرد.
8. او حیوانات را صدا کرد و گفت: «من فرمانروای شما هستم. همه باید دستورهای مرا اجرا کنید.»
9. شیر، وزیر روباه شد؛ ببر از او محافظت میکرد و گرگ برایش غذا میآورد.
10. روباه حیلهگر با شادی زندگی میکرد و حیوانات در خدمت او بودند.
11. یک شب که ماه کامل در آسمان میدرخشید، روباههای دیگر شروع کردند به زوزه کشیدن.
12. روباه آبی صدای زوزه کشیدن آنها را شیند و نتوانست ساکت بماند. او هم شروع به زوزه کشیدن کرد.
13. شیر، ببر، گرگ و دیگر حیوانات با شنیدن صدای زوزهی او فهمیدند که او فقط یک روباه است، نه فرمانروای جنگل.
14. آنها روباه حیلهگر را از جنگل بیرون کردند. او دوباره تنها شد.
ارسال نظر در مورد این مقاله