به کوشش: اکرم الفخانی
خورشید انقلاب
وقتی خورشید غروب میکند یاد حرفهای پدربزرگم میافتم که میگفت: «امام خمینی مثل یک خورشید بود که با حرفهای آفتابیاش، گلهای قشنگی مثل جوانان خوب ایران رشد میکردند؛ اما وقتی خورشید از میان ما رفت ایران مثل غروب آفتاب، غمگین شد.»
محمدطاها شاملو – کلاس سوم – کانون پرورش فکری قم مرکز8
**********
ابر...
آسمانکوچولو در حال خوابیدن بود. هوا یکدفعه سرد شد. ابر را پاره کرد و تکهای را روی خودش انداخت. حوضکوچولو درخشید و هوا گرم شد. آسمانکوچولو به پرنده گفت: «اگر سردت هست ابر را پاره کن.» ماهیها پرنده را صدا زدند و از آن به بعد هوا دیگر سرد نشد.
حسین پورزند – کلاس چهارم – مرکز8
*********
قلقلک
آسمان، لامپش را روشن کرد. نور لامپِ آسمان، روی پتویِ آبی زمین افتاد. پتوی آبی زمین، حوض بود. حوض قلقلکش گرفت. خندید. آنقدر خندید و خندید که بخار شد و آسمان را بغل کرد.
امیرمهدی علیزاده – کلاس پنجم – مرکز8
*********
تعارف
حوض به آسمان نگاه میکند و میگوید: «تو ابرهایت از ماهیهای من قشنگتر است.» آسمان میگوید: «نه، تو و ماهیهایت از همه قشنگتر هستید.» حوض میگوید: «ممنون.» آسمان میگوید: «من هم متشکرم.» این حرفها یک تعارف بی رودرواسی بود!
رضا رجبعلی – کلاس چهارم – مرکز8
**********
عروسک مامانی
یه روز نشسته بودم
پای میز خیاطی
دلم میخواست بدوزم
یک لباس صورتی
عروسکم بپوشه
با هم بریم مهمونی
تو گوش اون بخونم
مؤدب و متین باش
دست به چیزی نزنی
عروسک خوبی باش
اونم با چشماش میگه
باشه مامان خوبم
حرفت رو گوش میکنم
خورشید مهربونم
شعر گروهی تینا کرمی، نازنینفاطمه عبداللهی و فاطمه تندرو – مرکز8 کانون پرورش فکری قم
**********
خرگوش گمشده
خرگوشکوچولو سرما خورده بود مامانخرگوش رفته بود به جنگل تا گیاهی را که دکتر دستور داده بود در جنگل پیدا کند. خرگوشکوچولو از خانه آمد بیرون هوا بارانی و سرد بود، خرگوشکوچولو به جنگل رفت. ناگهان حالش بد شد و زیر درختی افتاد. مامانخرگوشه که رسید خانه دید خرگوشکوچولو نیست، نگران شد و همهی دهکده را خبر کرد. آن روز آنها به دنبال او گشتند؛ اما پیدایش نکردند. روز بعد یکی از حیوانها به جنگل رفت و خرگوشکوچولو را زیر درختی پیدا کرد. او داد زد: «خدا، خدایا خواب میبینم.» او با عجله خرگوشکوچولو را به خانهی مامانخرگوشه برد. مامانخرگوشه خوشحال شد و با مهربانی از او تشکر کرد.
زینب رضایی - کلاس سوم دبستان - استان مرکزی – شهرشازند
***********
گلهای قشنگ
گلهای من تو ایوون
نشستهاند تو گلدون
به اونا آب میدهم
چون یاد داده مادرجون
مواظبم که هیچوقت
غصه نیاد براشون
گلهای من قشنگن
حتی به زیر بارون
وقتی که تنها هستم
آب میریزم به پاشون
فاطمه احمدی – 9ساله – شهر توره
ارسال نظر در مورد این مقاله