10.22081/poopak.2018.66130

قول بابا - خانه ی سنگ

قول بابا

اسماعیل صوفی‌نژاد

امروز هم ناراحتم

هم خسته و بی‌حوصله

گفتم به بابا وقت شام

از دست تو دارم گِله

 

چون گفته بودی ماه قبل

هر شب برایم وقت خواب

یک قصه می‌گویی و بعد

می‌خوانی حتماً یک کتاب

 

یک ماه از قولت گذشت

بابای خوب و ناز من

 

 

از دست تو ناراحتم

چیزی بگو، حرفی بزن

 

دیدم که امشب باز هم

چشمان خود را بسته‌ای

با این همه کار و تلاش

حتماً تو خیلی خسته‌ای

 

من می‌شوم بابای تو

می‌خوانم امشب یک کتاب

حالا تو نی‌نی‌ام بشو

لالا کن و پیشم بخواب

*********

 

خانه‌ی سنگ

محمود پوروهاب

رفته بودم رودخانه

صبح یک روز بهاری

صف به صف دیدم در آن‌جا

سنگ‌های بی‌شماری

*

بین آن‌ها بود یک سنگ

گِرد و قرمز مثل سیبی

توی دست خود گرفتم

 

 

داشتم حس عجیبی

*

گفتم این سنگی قشنگ است

می‌برم آن را به خانه

توی دستم سنگ لرزید

گفت حرفی عاشقانه

*

«سنگم و در سینه دارم

یک دل شفاف و ساده

خاطراتی شاد و شیرین

دوستان و خانواده

*

کاش بودی با دلِ من

مهربان و آشنا تو

خانه‌ی من رودخانه‌ست

می‌بری من را کجا تو؟!»

CAPTCHA Image