سیدناصر هاشمی
کتاب
آقای خوشخیال به بچههایش گفت: «توی کتابی نوشته بود راه موفقیت سه چیز است. شما هم سعی کنید این سه مورد را در زندگی رعایت کنید تا موفق شوید.»
بچههایش گفتند: «خب آن سه مورد کدام است؟»
آقای خوشخیال جواب داد: «من نخواندم، فقط دیدم نوشته بود. اگه خوانده بودم که الآن خودم موفق بودم.»
***
به آقای خوشخیال گفتند: «میدانی یار مهربان چیست؟»
گفت: «بله... موبایل است.»
گفتند: «نخیر اشتباه گفتی، یار مهربان منظور کتاب است.»
آقای خوشخیال گفت: «این چه یار مهربانی است که همیشه ازش کتک میخوردیم. در کودکی تا اتفاق خاصی میافتاد کتاب را لوله میکردند و میزدند توی سرمان.»
***
پسر آقای خوشخیال کتابی را انداخته بود سطل زباله. وقتی آقای خوشخیال آن را دید خیلی ناراحت شد. رفت گوش پسرش را گرفت و گفت: «ای پسر نادان چرا کتاب را انداختی سطل زباله؟ حداقل اگر نمیخواستی
بخوانی، نگهشدار که باهاش مگس بکشیم.»
***
نصف شب دختر آقای خوشخیال پدرش را بیدار کرد و گفت: «بابا... بابا اصلاً خوابم نمیآید.»
آقای خوشخیال گفت: «خب برو یکی از کتاب درسیهایت را بردار و مطالعه کن.»
دختر گفت: «شوخی کردم بابا. خواب دارد چشمهایم را کور میکند.»
***
به آقای خوشخیال گفتند: «توی مدرسه، کدام کتاب را از همه بیشتر دوست داشتی؟»
گفت: «کتاب زبانهای خارجه.»
گفتند: «پس حتماً الآن زبان انگلیسیات خوب است؟»
جواب داد: «نه، من فقط عکسهایش را نگاه میکردم.»
***
به آقای خوشخیال گفتند: «اگر وقت کردی کمی هم مطالعه کن.»
گفت: «دوست دارم، ولی حیف که کتاب برای استراحت و خواب من مضر است.»
***
آقای خوشخیال، شخصی را در خیابان دید. دوید جلو و گفت: «آقا شما نویسنده هستید؟»
مرد با خوشحالی جواب داد: «بله، شما کتاب مرا خواندهاید؟»
آقای خوشخیال گفت: «من نخواندهام، ولی همسرم کتابتان را گذاشته زیر مبلمان که پایهاش شکسته.»
***
نویسندهای از آقای خوشخیال پرسید: «به نظر شما چه کسانی از کتابهای من خیلی خوششان میآید؟»
آقای خوشخیال جواب داد: «موریانهها.»
ارسال نظر در مورد این مقاله