کتایون آذرپی
شبها که پسرک میخوابید یک اتفاق جادویی میافتاد. هر شب که میخوابید و صبح بیدار میشد، یک روز دیگر شده بود. مثلاً وقتی یکشنبه شب میخوابید، صبح که بیدار میشد، دوشنبه شده بود. پسرک خیلی دوست داشت از این راز سر دربیاورد. از مادرش پرسید. از پدرش پرسید. همه میگفتند: «خب فردا یک روز دیگر است.» اما پسرک فکر میکرد هیچکس نمیخواهد به او بگوید چه اتفاقی میافتد که روزها به هم تبدیل میشوند. برای همین تصمیم گرفت خودش ته و توی قضیه را در بیاورد. دوشنبه شب، وقتی همه خوابیدند، پنجره را باز کرد و توی رختخوابش دراز کشید. تصمیم گرفته بود نخوابد تا بفهمد چهطور یک روز به یک روز دیگر تبدیل میشود. نسیم خنک تابستانی پرده را تکان داد.
پسرک گفت: «آها، همین نسیم، روز را تغییر میدهد. ببین پرده را تکان داد الآن سهشنبه میشود.» ولی سهشنبه نشد. جیرجیرکها توی باغچه شروع به خواندن کردند. پسرک فکر کرد: «جیرجیرکها برای سهشنبه آواز میخوانند او هم خوشحال میشود و میآید! الآن سهشنبه میشود.» ولی سهشنبه نشد. صدای جیرجیرکها با بلند شدن صدای دوتا گربه که با هم دعوا میکردند، قطع شد. پسرک فکر کرد: «شاید دوشنبه از صدای گربهها میترسد و میرود! پس الآن سهشنبه میشود.» ولی سهشنبه نشد. ماشین زباله پیچید توی کوچه و پسرک صدایش را شنید و فکر کرد. «ماشین زباله دوشنبه را میبرد و سهشنبه را به جایش میگذارد.» میخواست بگوید الآن سهشنبه میشود، ولی خمیازهای کشید و نتوانست بگوید. چشمهایش داشت بسته میشد که به فکرش رسید: «پشهها دوشنبه را نیش میزنند و فراریاش میدهند.» ولی خوابش برد و نتوانست بگوید الآن سهشنبه میشود.
ارسال نظر در مورد این مقاله