یک آیه، یک قصه
مرتضی دانشمند
نرگس به همراه بابا و مامان به پارک رفته بودند. زیرِ یک درخت، فرشی انداختند. مادر چندتا چای ریخت. یک دفعه یک برگ توی چاییِ نرگس افتاد. نرگس گفت: «کی آن را انداخت توی چایی؟» مامان گفت: «آقایی که او را نمیبینیم.» نرگس گفت: «فهمیدم، آقای باد.»
یک ساعت گذشت. نرگس تاببازی میکرد. یک دفعه آسمان صدای بلندی کرد. بعد هم برق زد و باران آمد. بابا، مامان و نرگس اسبابها را برداشتند و زود به داخل ماشین رفتند.
بابا گفت: «آسمان ما را خیلی دوست دارد. اول با صدای بلند به ما گفت که آماده باشید. بعد هم یک عکس دسته جمعی از ما گرفت. حالا هم دارد راه را برای ما تمیز میکند تا به خانه برسیم. بادها را خدا میفرستد تا به ما خبر دهد یک مسافر آسمانی در راه است. مسافری که خیلی دوستش داریم. میدانی نام آن مسافر چیست؟»
در آن لحظه، ناگهان برفپاکن برای آن مسافر دست تکان میداد.
□
«و هو الذی یُرسِلُ الریاح بشراً بین یدی رحمته؛ اوست کسی که بادها را میفرستد تا مژدهی مهربانیاش را (به مردم) بدهد.
اعراف آیهی 57.
ارسال نظر در مورد این مقاله