قصههای قدیمی
رامین جهانپور
باغ خیار
در روزگارن قدیم، مردی زندگی میکرد که باغ بزرگی داشت و هر سال در آن خیار میکاشت. آن سال مقداری از خیارها را داخل کیسه گذاشت و به طرف خانهی حاکم حرکت کرد. توی راه دوست سادهلوحش را دید. او پرسید: «توی کیسهات چی داری و به کجا میروی؟» مرد باغبان جواب داد: «مقداری خیار است که دارم برای حاکم میبرم. اگر دوست داری تو هم با من بیا.» باغبان و مرد سادهلوح با هم راه افتادند تا به خانهی حاکم رسیدند. حاکم با دیدن خیارها از مرد باغبان تشکر کرد و یک سکه به عنوان انعام به او داد. مرد سادهلوح وقتی انعام را دید با خودش فکر کرد: «بهتر است من هم برای حاکم میوهای ببرم و از او انعامی بگیرم.» و با این فکر از باغبان جدا شد و به طرف بازار راه افتاد. مرد در بازار نگاهش به چغندرهای درشتی افتاد. جلو رفت و از مرد فروشنده قیمت چغندر را پرسید، فروشنده وقتی قیمت را گفت مرد سادهلوح با خودش فکر کرد: «خیلی گران میگوید. من اینقدر پول ندارم. بهتر است به فکر میوهی ارزانتری باشم.» بعد تصمیم گرفت برای حاکم پیاز بخرد که قیمتش هم ارزانتر بود. او چند کیلو پیاز توی کیسه گذاشت و به خانهی حاکم رفت. حاکم وقتی پیازها را دید، گفت: «ای مرد اینها را از کجا آوردی؟» مرد گفت: «هدیهام به شماست. از بازار خریدهام.» حاکم وقتی این حرف را شنید، عصبانی شد و به خدمتکارهایش دستور داد تا با هر پیازی که داخل کیسه است، یک ضربه به سر مرد سادهلوح بزنند. خدمتکارهای حاکم آنقدر به سر مرد زدند تا پیازها تمام شد. وقتی آخرین ضربه به سر مرد خورد، او چند بار با خودش با صدای بلند گفت: «خدا رو شکر، خدا رو شکر.» حاکم که از این حرف مرد تعجب کرده بود، پرسید: «مرد نادان، این همه پیاز توی سرت خورده، آنوقت خدا رو شکر میکنی؟» مرد جواب داد: «قربانت گردم، من اول میخواستم برایتان چغندرهای درشت از بازار بخرم، اگر چغندر خریده بودم که الآن مرده بودم.»
ارسال نظر در مورد این مقاله