قصه های قدیمی

10.22081/poopak.2018.66289

قصه های قدیمی


بیژن شهرامی

پیرزن آبرومند

فرمانده از خواب که بیدار شد یادش آمد کسی به دیدنش آمده، اما میان خواب و بیداری نفهمیده چه کسی بوده و با او چه کار داشته است. به همین خاطر خدمت‌کارش را صدا زد و پرسید:

-     وقتی من خواب بودم کسی این‌جا آمد؟

-     بله قربان، پیرزنی آمد و زود هم رفت.

-     کاری داشت؟

-     بله، یعنی نه، آمده بود چیزی بگوید و برود.

-     چه چیزی؟

-     خبری که بیش‌تر شبیه یک شوخی بود!

-     می‌گویی چه گفت یا نه؟

-     راستش سلام رساند و گفت موش‌های خانه‌اش کم شده‌اند!

-     موش‌های خانه‌اش!؟

-     بله، همین را گفت، هر چه هم اصرار کردم توضیح بیش‌تری نداد!

-     اما این حرفش معنا دارد!

-     چه معنایی؟

-     تمام شدن آذوقه و خوراکی موجود در خانه‌اش.

-     پس چرا این را واضح نگفت؟

-     حتماً آدم آبرومندی بوده و رویش نیامده.

-     حالا چه کار کنم؟

-     برو و هر طور شده خانه‌اش را پیدا کن و برایش خواروبار ببر.

 

*****

مرد خسیس

مرد خسیسی به بازار رفته بود تا بعد از مدت‌ها برای خودش یک جفت کفش نو بخرد. او با دیدن اولین دکان کفش‌فروشی داخل شد و با دیدن کفش‌های رنگ و وارنگ، آب از لب و لوچه‌اش سرازیر شد. جوری که نمی‌دانست کدام یک از آن‌ها را انتخاب کند و بخرد.

صاحب دکان که آن روز چیزی نفروخته بود به استقبالش رفت و سعی کرد با آوردن کفش‌های مختلف او را تشویق به خریدن کند؛ اما هر چه بیش‌تر تلاش کرد، کم‌تر نتیجه گرفت!

مرد خسیس که دلش نمی‌آمد چیزی از پول‌هایش کم شود از هر کفش ایرادی گرفت و از بالا بودن قیمت‌شان گله کرد تا جایی که حوصله‌ی مغازه‌دار را سر برد.

لحظاتی به این ترتیب گذشت که یک دفعه چشم مرد خسیس به کفشی افتاد که رنگ و رویی نداشت، با خوش‌حالی آن را پوشید و دید خیلی به پایش راحت است. به همین خاطر رو به مرد کفش فروش کرد و گفت: «همین را می‌برم البته اگر قیمتش مثل بقیه گران نباشد!»

مرد کفش‌فروش که خنده‌اش گرفته بود، گفت: «این یکی مجانی است، بپوش و برو!»

مرد خسیس که می‌دانست در بازار کسی جنسش را مجانی به کسی نمی‌دهد، پرسید: «داری با من شوخی می‌کنی؟»

مرد کفش‌فروش جواب داد: «نه، شوخی نمی‌کنم، این کفش‌های خودت است که آن را با دیگر کفش‌ها اشتباه گرفته‌ای!»

 

CAPTCHA Image