سیدناصر هاشمی
ماجراهای آقای خوشخیال
(مدرسه)
بچهها از آقای خوشخیال پرسیدند: «بابا شما مدرسه را دوست داشتید؟»
آقای خوشخیال جواب داد: «بله، مخصوصاً ساندویچهایش را.»
***
آقای خوشخیال از پسرش پرسید: «پسرم امتحانت چهطور بود؟»
پسر جواب داد: «فکر کنم خوب نوشتم؛ چون وقتی آقامعلم برگهام را نگاه کرد، گفت: بهبه... چشم بابات روشن، این بار هم که گل کاشتی!»
***
ناظم به آقای خوشخیال گفت: «این بارِ سومه که پسر شما بعد از زنگ میرسد مدرسه.»
آقا خوشخیال گفت: «اینکه ناراحتی نداره، شما صبر کنید هر وقت پسر من رسید مدرسه، بعد زنگ رو بزنید.»
***
معلم از پسر آقای خوشخیال پرسید: «دو چهارتا چند میشود؟»
پسر جواب داد: «هشت تا.»
معلم گفت: «آفرین، پس من الآن هشت تا شکلات بهت میدهم.»
پسر گفت: «اشتباه کردم آقا، میشود بیست تا.»
***
آقای خوشخیال از دخترش پرسید: «دخترم چرا ما باید برویم مدرسه؟»
دختر جواب داد: «نمیدانم، ولی مامان میگوید بروید مدرسه تا کمی از دستتان راحت شویم.»
***
دختر: «بابا شما مدرسه میرفتید خیلی فکر میکردید که الآن موهایتان ریخته؟»
آقای خوشخیال: «بله دخترم. من توی کلاس همش فکر میکردم که اگر پنکه سقفی بیفتد، روی کلهی کدام دانشآموز میافتد.»
***
آقای خوشخیال داشت از خاطرات درس و مدرسه برای خانوادهاش میگفت: «بله بچهها، آن موقع امتحانها خیلی سخت بود. معلمها سؤالهایی میدادند که اصلاً به گوش ما نخورده بود؛ البته من هم خیلی زرنگ بودم. جوابهایی میدادم که به گوش معلمها نخورده بود.»
***
آقای خوشخیال کارنامه را از دست پسرش گرفت. نگاه کرد و با عصبانیت گفت: «پسر تو خجالت نمیکشی؟ این چه کارنامهای است؟ چرا نمرههایت اینقدر پایین است؟»
پسر جواب داد: «بابا این کارنامهی خود شماست. من از توی انباری پیدا کردم.»
ارسال نظر در مورد این مقاله