شهید مهدی زینالدین
عباس عرفانیمهر
متولد: تهران 1338
شهادت: 1363
دوستم رضا گفت: «رزمندهها یک افسر عراقی را اسیر کردهاند. الآن او را به اینجا میآورند.»
گفتم: «آخجون! من تا به حال یک افسر عراقی را از نزدیک ندیدهام.»
رضا گفت: «همهی آنها سبیلو و سیاه و زشت هستند.» توی دلم گفتم. اگر به اینجا بیاید اول او را کتک میزنم و بعد میگویم که من را کولی بدهد.
ناگهان ماشین آیفا بوق زد و ایستاد. بدو بدو به آنجا رفتم تا سرهنگ عراقی را از نزدیک ببینم.
فرمانده مهدی(1) که فرماندهی لشکر بود، از سنگر فرماندهی بیرون آمد. سرهنگ عراقی، ته ماشین نشسته بود. رضا به طرف او رفت. اسیر عراقی ترسید. سرش را توی دستش گرفت و با زبان عراقی گفت: «نزنید! من گناه دارم.» رضا او را از ماشین پایین آورد. توی دلم گفتم: «فرمانده مهدی! بزن توی گوشش. از او بپرس چرا رزمندهها را شهید کردی؟»
فرمانده مهدی با او دست داد. دستش را توی دستش گرفت و فشار داد. توی صورتش نگاه کرد و خندید. به رضا گفتم: «پس چرا فرمانده به او میخندد!» رضا چیزی نگفت. حرصم گرفت.
فرمانده مهدی گفت: «برایش کمپوت بیاورید.»
توی دلم گفتم: «چرا کمپوت؟ پس چک و لگد چه میشود.» رضا بدو بدو رفت و کمپوت آورد. افسر عراقی مثل کمپوت ندیدهها محکم آن را گرفت و خورد. وقتی کمپوت تمام شد به فرمانده مهدی لبخند زد. فرمانده مهدی هم به او لبخند زد. بعد با مهربانی گفت: «او را ببرید.»
افسر عراقی با زبان عراقی باز هم تشکر کرد. وقتی ماشین او را میبرد، از تعجب شاخ درآورده بود. چشم توی چشم فرمانده مهدی بود و به او لبخند میزد. انگار از برادر خودش دور میشود. من هم به فکر فرو رفتم.
پینوشت:
1. شهید مهدی زینالدین، در کودکی به کتاب خیلی علاقه داشت. وقتی به مدرسه میرفت به خاطر مخالفت با شاه از مدرسه اخراج شد. او در جنگ ایران و عراق، یک فرماندهی بزرگ و دوستداشتنی بود. همهی رزمندهها او را دوست داشتند؛ چون خیلی مهربان بود. مزار او در گلزار شهدای شهر قم است.
ارسال نظر در مورد این مقاله