قصه های قدیمی

10.22081/poopak.2018.66526

قصه های قدیمی


رامین جهان‌پور

الاغی که می‌خواست شیر باشد

روزی از روزها الاغی لباس شیری را در جنگل پیدا کرد و آن را پوشید. وقتی به وسط جنگل آمد همه‌ی حیوانات به خیال این‌که سلطان جنگل را دیده‌اند، ترسیدند و هر کدام در گوشه‌ای پنهان شدند. الاغ وقتی ترس حیوانات را دید، احساس شجاع بودن به او دست داد و تصمیم گرفت مثل شیر نعره‌ی بلندی بکشد. به خاطر همین صدایش را بالا برد و شروع به عرعر کرد. روباهی که آن دور و برها پشت درختی پنهان شده بود، وقتی صدای الاغ را شنید، ترسش را کنار گذاشت، نزدیک الاغ شد وگفت: «ای الاغ اگر جلوی دهانت را گرفته بودی ‌هیچ‌کس نمی‌فهمید که تو شیر نیستی. حالا دیگر من از تو نمی‌ترسم و این دروغ تو را به همه‌ی حیوانات می‌گویم تا حالت را جا بیاورند.»

بعضی از آدم‌های نادان فکر می‌کنند با پوشیدن لباس می‌توانند به آدم دیگری تبدیل شوند، اما نمی‌دانند که گاهی نوع حرف زدن آن‌ها همه چیز را آشکار می‌کند.

اگر چشمت سالم بود

یک روز مردی که دلش خیلی درد می‌کرد، پیش طبیب رفت و گفت: «از دیشب تا به حال نخوابیده‌ام و دلم خیلی درد می‌کند. خواهش می‌کنم دارویی بده تا بخورم، دارم از درد می‌میرم.» طبیب نگاهی به مریض کرد و گفت: «دیشب شام چه خوردی؟» مریض جواب داد: «نان سوخته خوردم.» طبیب وقتی این را شنید به خدمت‌کارش گفت: «آن داروی قطره‌ای را بیاور تا به چشم‌های مریض بریزم.» مریض که از این کار طبیب خیلی تعجب کرده بود، با ترس پرسید: «قربانت گردم، من فقط دلم درد می‌کند، آن‌وقت شما می‌خواهی توی چشمم دارو بریزی؟» طبیب گفت: «تو اگر چشمت سالم بود و خوب می‌دیدی که نان سوخته نمی‌خوردی.»

گربه‌ی شکمو و قالب پنیر

روزی روزگاری دوتا موش یک قالب پنیر پیدا کردند و سر تقسیم کردن آن با هم دعوای‌شان شد. موش اولی می‌گفت: «من باید پنیر را به دو قسمت تقسیم کنم.» اما موش دومی می‌گفت: «تو می‌خواهی سر من را کلاه بگذاری و نصف بیش‌تر پنیر را برای خودت برداری.» آن‌ها تصمیم گرفتند برای تقسیم کردن پنیر پیش گربه‌ای بروند که در آن نزدیکی زندگی می‌کرد. وقتی به خانه‌ی گربه رسیدند، گربه ترازویش را از گوشه‌ای بیرون آورد و قالب پنیر را به دو قسمت نامساوی تقسیم کرد. بعد هر کدام از نصفه‌های پنیر را روی یکی از کاسه‌های ترازو گذاشت. گربه بعد از این‌که پنیرها را وزن کرد، گفت: «ای وای! تکه‌ی پنیر سمت راستی کمی سنگین‌تر از تکه‌ی سمت چپی شده است؛ اما اصلاً نگران نباشید، الآن درستش می‌کنم تا هم وزن هم بشوند.» بعد تکه‌ای از پنیر سمت راستی را کَند و توی دهانش گذاشت. وقتی دوباره پنیرها را وزن کرد گفت: «ای وای! این بار تکه‌ی پنیر سمت چپی بیش‌تر از سمت راستی شد.» این را گفت و تکه‌ای از پنیر سمت چپی را که توی کاسه‌ی ترازو بود کَند و شروع به خوردن کرد. دیگر چیزی از پنیرها نمانده بود که به موش‌ها گفت: «من دیگر کارم تمام شد حالا باید دست‌مزدم را بدهید.» هر دو موش با تعجب و ناراحتی به هم نگاه کردند؛ چون چیزی نداشتند که به جای دست‌مزد به گربه بدهند. گربه وقتی این‌طوری دید، باقی‌مانده‌ی پنیرها را خورد و گفت: «این هم از دست‌مزدم، حالا بروید دنبال کارتان تا من هم به کار و زندگی‌ام برسم.» موش‌ها که از ترس جرئت اعتراض نداشتند با ناراحتی از خانه‌ی گربه بیرون آمدند.

CAPTCHA Image