معماهای بابا روبیپیر3
بعدازظهر بود. هوا ابری بود. باباروبی حال و حوصله نداشت. شکار گیرش نیامده بود. او کنار دریا نشست و گفت: «الآن بچههای گرسنهام چه حالی دارند؟ آه! من دیگر پیر شدهام و نمیتوانم حیوانی را شکار کنم.»
ناگهان صدایی شنید. خوشحال شد و گفت: «چه صدای نازکی! انگار صدای ببعی است. آخجان، امروز آش ببعی داریم!»
به طرف صدا برگشت و فوری گفت: «اَه... لاکپشت! من گوشت لاکپشت را دوست ندارم!»
لاکپشت پیر گفت: «سلام باباروبی پیر! برای من معما میگویی؟»
باباروبی با تعجب گفت: «سلام آقالاکی! من را از کجا میشناسی؟»
لاکپشت پیر گفت: «من پارسال از تو یک معمای جالب شنیدم. حالا هم دوست دارم بشنوم تا برای بچههایم بگویم. به شرط آن که من را نخوری!»
باباروبی گفت: «من تو را نمیخورم؛ اما برایت دوتا معما میگویم. اگر جواب هر دو را بلد نباشی، باید بروی و برای بچههایم غذا بیاوری!»
لاکپشت پیر خندید و قبول کرد.
باباروبی گفت: «معمای اول: آن چه پرندهای است که اگر اسمش را برعکس کنیم نام پرندهای دیگر میشود؟ پرندهای لذیذ و خوشمزه!»
لاکپشت پیر به بالا نگاه کرد. به پایین خیره شد و گفت: «کبک!»
باباروبی بلندبلند خندید و گفت: «خب برعکس کبک همان کبک میشود. این سؤال را باختی. جوابش زاغ است که بر عکسش میشود غاز... وای چه گوشتی دارد! اما سؤال دوم: آن چیست که سخت است، ولی سنگ نیست. تخم میگذارد، ولی مرغ نیست، چهارپا دارد، اما سگ نیست؟»
لاکپشت پیر خندید و فوری گفت: «خودم... خودم هستم. لاکپشت!»
باباروبی تعجب کرد. لاکپشت پیر ادامه داد: «این معما همان معمایی بود که من پارسال از تو شنیده بودم؛ اما ناراحت نباش الآن برایت یک غذای خوشمزه میآورم!»
او به ته دریا رفت، با یک مرجان مرده بالا آمد و آن را جلوی باباروبی انداخت. باباروبی گفت: «پیف چه بوی بدی! این دیگر چیست؟ روباه که از این غذاهای بدمزه نمیخورد. من ماهی میخواهم، ماهی سفید!»
ارسال نظر در مورد این مقاله