رهبر عزیزمان فرمودهاند: «به پدر و مادرتان احترام بگذارید و محبتهایشان را جبران کنید.»(1)
اکرم الفخانی
از خواب پریدم. داد زدم: «وای مامااان دیرم شده!»
مامان سفرهی صبحانه را پهن کرده بود. گفت: «چهقدر گفتم شبها زود بخواب، چند بار صدایت کردم، بیدار نشدی.»
زدم زیر گریه.
- چرا بیدار نشدم؟ باید بیدارم میکردی.
بدو بدو لباسهایم را پوشیدم. به مامان اخم کردم.
مامان گفت: «حالا بیا چند لقمه صبحانه بخور، شکم خالی مدرسه نرو.»
کیفم را کوبیدم به دیوار و داد زدم: «نمیخواااام!»
مامان همانطور لقمه به دست تا حیاط دنبالم آمد. نگاهم کرد. لقمهی نان را به سمتم گرفت. نگاه مامان مثل خورشید اول صبح قشنگ بود. داشت دیرم میشد. درِ حیاط را محکم کوبیدم و رفتم.
زنگ اول ریاضی داشتم. صدای قاروقور شکمم بلند شد. چشمهایم هم مثل شکمم ضعف میرفت. عددهای روی تخته را نمیدیدم. زنگ خورد. کتابم را جمع کردم و توی کیفم گذاشتم. یکدفعه توی کیفم یک مقدار نان و پنیر گردو و یک سیب قرمز دیدم.
- وای! آخجون!
آمدم سیب را گاز بزنم، یاد مامان افتادم. مامان همیشه به فکر من بود. سیب را بو کردم. بوی مامان را میداد. چشمهایم پر از اشک شد. مهربانی مامان را لای نان و پنیر و گردوهایش میدیدم. سیب را گاز زدم و اشکهایم چکید. دلم برای مامان تنگ شده بود.
زنگ بعدی امتحان املا داشتیم. 19 شدم. دیروز مامان کلی با من کار کرده بود. به خانه که رسیدم پریدم بغل مامان و او را بوس کردم.
گفتم: «مامانجون در امتحان املا یک اشتباه داشتم؛ اما دفعهی بعدی سعی میکنم درست بنویسم. تازه قول میدهم از این به بعد اشتباهم را تکرار نکنم و شبها زود بخوابم. تازه خانممعلم پایین نمرهام نوشت صدآفرین!
آن صدآفرین را به تو هدیه میدهم تا دفعهی بعدی که ۲۰ شدم هزارآفرین برایت بیاورم.»
مامان خندید. نگاهم کرد. نگاهش مثل خورشید اول صبح قشنگ بود. محکم بوسم کرد. چشمهایم اشکی شد.
مامان بوی مهربانی میداد. بوی سیب قرمز و نان و پنیر و گردو.
1. منبع: پایگاه اطلاعرسانی دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیتاللهالعظمی خامنهای.
ارسال نظر در مورد این مقاله