عمهی سادات
اکرمسادات هاشمیپور
امروز هم با مادرم
مثل تمام روزها
در صحن زیبای حرم
خواندم زیارتنامه را
مادر برایم از تو گفت
از گریههای بیصدا
از دوری و دلتنگیات
ای خواهر خوب رضا
یک روز توی شهر قم
با کاروانت آمدی
در آرزوی دیدنش
مثل کبوتر پر زدی
من تازه فهمیدم که تو
هستی صبور و مهربان
ای کاش من هم خواهری
مثل تو باشم عمهجان!
ارسال نظر در مورد این مقاله