علی قهرمانی
من فرشتهای از فرشتههای خدا هستم. از روزی که خدا ما فرشتهها را آفرید، مشغول عبادت او هستیم. هر فرشتهای وظیفه دارد کاری انجام دهد. مثلاً بعضیها به دستور خدا ابرهای باران را به سوی شهرها و روستاها میبرند. بعضیها هم کارهای دیگر را انجام میدهند.
من پیامرسان خدا هستم. وقتی خدا میخواست با بندههایش سخن بگوید من را به سوی پیامبران خود میفرستاد تا پیامهایش را به آنها برسانم. اسم من جبرائیل است.
من اولین بار پیامی را برای پدر همهی انسانها، یعنی حضرت آدمm بردم. حضرت آدم و حوا از بهشت به سوی زمین آمده بودند. سلام خدا را به حضرت آدمm رساندم و از طرف خدا به او پنج اسم نورانی را یاد دادم تا غصهاش از بین برود.
من این اسمهای قشنگ را میگفتم و او هم تکرار میکرد: «محمدj، علیm، فاطمهB، حسنm و حسینm.»
سالهای زیادی از آن روز میگذشت و خداوند پیامبران زیادی را برای هدایت مردم میفرستاد.
روزی از روزها فرزندی به دنیا آمد. نور این کودک در همهی آسمانها درخشید. من همیشه دوست داشتم او را از نزدیک ببینم.
چند سال گذشت. روزی از طرف خدا مأمور شدم پیامی به سوی زمین ببرم. وقتی به زمین نزدیک میشدم شور و اشتیاقم بیشتر میشد و قلبم تندتر میزد. باور کردنی نبود. قرار بود پیام خدا را به همان پیامبر الهی برسانم که سالها مشتاق دیدنش بودم. او حضرت محمدj، مهربانترین، راستگوترین و پاکدامنترین انسان روی زمین بود.
وقتی حضرت محمدj را دیدم بیشتر از همیشه مشتاق اخلاق نیکوی او شدم. با احترام و ادب سلام کردم. سلام خدا را رساندم و آیههای نورانی قرآن را برای او خواندم.
بعد از آن لحظهشماری میکردم تا خداوند پیامی برای او بفرستد و من بتوانم دوباره به دیدارش بروم. او خیلی مهربان و دوستداشتنی بود.
ارسال نظر در مورد این مقاله