خنده منده

10.22081/poopak.2018.66535

خنده منده


ماجراهای‌ آقای خوش‌خیال

سیدناصر هاشمی

(خوش‌خوابی)

شخصی رفت منزل آقای خوش‌خیال دزدی. هر چه‌ گشت هیچی پیدا نکرد. آخرش رفت آقای خوش‌خیال را بیدار کرد و گفت: «من دارم می‌روم، ولی این وضع زندگی نیست که شما دارید. حداقل یک پارچ آب بگذار توی یخچال مردیم از تشنگی.»

***

توی اداره، رئیس به آقای خوش‌خیال گفت: «خجالت نمی‌کشی در اداره داری جدول حل می‌کنی؟»

آقای خوش‌خیال خمیازه‌ای کشید و جواب داد: «چه‌کار کنیم قربان، این سروصدای ماشین‌ها که نمی‌گذارد آدم بخوابد.»

***

آقای خوش‌خیال به پسرش گفت: «یک سؤال هوش، آن چیست که شب‌ها موقع خواب از آن استفاده می‌کنیم و روزها می‌گذاریمش بالای درخت؟»

پسر هر چه‌قدر فکر کرد به جواب نرسید. آقای خوش‌خیال گفت: «جوابش تخت‌خواب است.»

پسر پرسید: «مگر تخت‌خواب را می‌گذارند بالای درخت؟»

آقای خوش‌خیال جواب داد: «تخت‌خواب خودم است، دوست دارم بگذارمش بالای درخت.»

***

آقای خوش‌خیال به دوستش گفت: «آقا، این همسایه‌ی ما ساعت دو نصف شب که موقع خواب است هی با مشت می‌کوبید به دیوار خانه‌ی‌مان!»

دوستش گفت: «عجب آدم‌های مردم‌آزاری پیدا می‌شوند. حتماً نگذاشتند درست و حسابی بخوابی؟»

آقای خوش‌خیال جواب داد: «نه، خوش‌بختانه خواب نبودم، داشتم شیپور تمرین می‌کردم.»

***

آقای خوش‌خیال می‌رود مسافرت. شب را توی هتلی می‌خوابد. صبح روز بعد، هتل‌دار به او می‌گوید: «امیدوارم دیشب خوب خوابیده باشید، این اتاق یکی از بهترین اتاق‌های ماست.»

آقای خوش‌خیال هم در حالی که دست و صورت خودش را می‌خاراند، گفت: «بله، این اتاق بهترین اتاق است؛ چون تمام پشه‌ها هم این اتاق را انتخاب کرده بودند.»

***

آقای خوش‌خیال دید شب شده و بچه‌هایش هنوز نخوابیده‌اند و با کامپیوتر بازی می‌کنند، با صدای بلند گفت: «شما یادتان نمی‌آید، ولی زمان قدیم که کامپیوتر و اینترنت نبود، پدیده‌ای بود به نام خواب که شب‌ها رخ می‌داد.»

***

نصف شب دختر آقای خوش‌خیال پدرش را از خواب بیدار کرد و گفت: «بابا... بابا، بیدار شو، آقا دزده دارد ماشین لباس‌شویی‌مان را می‌برد.»

آقای خوش‌خیال سرش را برد زیر پتو و گفت: «نگران نباش دخترم. ماشین آن‌قدر خراب است که خودش فردا پس می‌آورد.»

***

پسر آقای خوش‌خیال نصف شب پدرش را بیدار کرد و گفت: «بابا من خوابم نمی‌برد. خیلی فکر و خیال توی سرم هست.»

آقای خوش‌خیال پرسید: «چه فکر و خیالی پسرم؟»

پسرش جواب داد: «مثلاً یکیش اینه، تخم‌مرغ‌ها که مو ندارند، پس چرا شانه دارند؟»

CAPTCHA Image