در باغ مهربانی
کلر ژوبرت
مامان و بابا چند روز رفتند سفر. عمهجان! آمده پیش ما که تنها نباشیم. ما، یعنی من و طاها، داداشکوچولویم و ببریکو، ببر عروسکیام. امروز عمه گفت: «بچّهها! دو ساعت وقت دارید وسایلتان را از روی فرش جمع کنید. میخواهم جارو بزنم.»
من اصلاً حوصلهاش را نداشتم. به ساعت نگاه کردم و به ببریکو گفتم: «حالا حالا وقت داریم. بیا با هم کتاب بخوانیم.»
طاها هم داشت نقّاشی میکشید و از جایش تکان نخورد. کمی بعد عمه گفت: «بچّهها! فقط یک ساعت مانده.»
به عمه گفتم: «چشم!» بعد یواش به ببریکو گفتم: «اووووه! هنوز خیلی وقت داریم.»
طاها هم از جایش تکان نخورد. کمی بعد عمه گفت: «بچّهها! فقط ده دقیقه مانده. نمیخواهید شروع کنید؟»
آنوقت عمه پیشم نشست و گفت: «هداجان! طاها هنوز خیلی کوچک است. اگر خردهریزههایش بروند توی جارو، گریه میکند. من هم به گرد و خاک حساسیت دارم و نمیتوانم توی کیسهی جارو را بگردم. تو که بزرگتری، میتوانی یکجوری برایش توضیح بدهی؟»
به عمه گفتم: «چشم!» ولی ایندفعه فرق میکرد و با شادی پا شدم. پیش طاها رفتم و گفتم: «ببین طاهاجان! مامان اینجا نیست که اسباببازیهایت را جمع کند. جارو هم خیلی گامبو و شکمو است. اگر عمه روشنش کند، هر چه روی زمین پیدا کند قورت میدهد؛ حتّی تیلههای خوشگلت. آنوقت دیگر نمیتوانی ازش پس بگیری. فهمیدی؟»
طاها تند و تند سر تکان داد و به دور و برش نگاه کرد. همه جا پر از خردهریزههایش بود. زود دست به کار شدیم و با هم تیلهها و خانهسازیها را جمع کردیم. آنوقت ببریکو پرسید: «اگر جاروی گامبوی شکمو خردهریزههای تو را قورت بدهد چه میشود؟»
تازه یاد دکمهی پیراهنم افتادم که دیروز گم شده بود. تند و تند با کمک طاها، تراش و پاککن و خردهریزههای خودم را جمع کردیم. آنوقت دکمهام را گوشهی اتاق پیدا کردم و نفس راحتی کشیدم. به ساعت که نگاه کردم، دیدم وای! پانزده دقیقه دیر شده، ولی جاروی گامبوی شکمو منتظر مانده بود و عمه با مهربانی به ما لبخند میزد.
*
امام علی m فرمود: «کارهایتان را عقب نیندازید؛ زود انجام دهید و امروز و فردا نکنید.»
ارسال نظر در مورد این مقاله