سوسن طاقدیس
یک روز یک بچهمارمولک رفته بود کنار باغچه تا بازی کند. که ناگهان...
یک پای گندهی گنده آمد و دُمش را له کرد. بچهمارمولک جیغ کشید. دردش گرفت، ولی از درد بدتر، خیلی ترسیده بود. دوید تا فرار کند و... دمش کنده شد. پای گندهی گنده هم یک قدم دیگر برداشت و رفت دنبال کارش...
بچهمارمولک دُمش را برداشت و دوید و رفت به خانه. مامانمارمولک داشت ناهار درست میکرد. بچهمارمولک با جیغ و داد و گریه همه چیز را برای مامانمارمولک تعریف کرد و گفت: «زود باش! دُمم را سر جایش بچسبان.»
مامانمارمولک گفت: «نمیشود. غصه نخور... چند روز صبر کن دوباره دُم درمیآوری.»
ولی بچهمارمولک جیغ کشید، پاهایش را به زمین کوبید و گفت: «باید بشود. من همین الآن دُمم را میخواهم آن را بدوز.»
مامانمارمولک گفت: «بدوزم... نمیشود. باید صبر کنی.»
ولی بچهمارمولک آنقدر گریه و زاری کرد که مامانمارمولک گفت: «صبر کن... میتوانم آن را به بقیهی دمت ببندم.»
و رفت نخ محکمی آورد و آن را به بالای دُم بست.
بچهمارمولک خوشحال شد و رفت دنبال بازی... ولی...
وقتی خواست دُمش را پیچ و تاب بدهد، دید که نمیشود. باز رفت سراغ مادر و با جیغ و داد و گریه گفت: «زود باش درستش کن. من دُم پیچ و تابی میخواهم.»
مامانمارمولک گفت: «نمیشود صبر کن تا دُم تازه دربیاوری.»
ولی باز مولککوچولو زد زیر گریه و بعد داد و بیداد و جیغ...
مامانمارمولک گفت: «صبر کن. میشود آن را دور خودش بپیچم و گره بزنم.»
و همین کار را کرد. بچهمارمولک از دُم گره خورده خیلی خوشش آمد و رفت دنبال بازی، ولی...
بعد از چند روز دیگر از دُم گره خورده خسته شد. دوباره... جیغ و داد و گریه. ولی اینبار مامانمارمولک هیچی نگفت فقط دُم را از او جدا کرد و انداخت دور. بچهمارمولک خواست که باز جیغ بزند و داد بزند گریه کند، ولی...
مامانمارمولک دُمش را به او نشان داد. یک دُم کوچولوی کوچولو درآورده بود. مامانمارمولک گفت: «ببین من که گفتم صبر کن دُم درمیاری!»
بچهمارمولک گفت: «خب... من هم صبر کردم دیگر...»
مامانمارمولک هم زد زیر خنده و گفت: «این که صبر نبود. بود؟»
ارسال نظر در مورد این مقاله