10.22081/poopak.2018.66544

معماهای بابا روبی پیر

هواپیماکوچولو و مسافرانش

مجید ملامحمدی

هواپیماکوچولو گفت: «قام قام قام.» بعد شیرجه زد روی باباروبی و دور سرش چرخید. باباروبی ترسید و پرید زیر یک درخت و قلبش به تاپ تاپ افتاد. با خودش گفت: «این دیگر چه جانوری است؟ چه پرنده‌ی وحشتناکی!»

هواپیماکوچولو بالای درخت بید نشست و گفت: «من پرنده نیستم. اسم من هواپیماکوچولو است.»

باباروبی با تعجب گفت: «از جانِ من چه می‌خواهی. من از تو می‌ترسم!» هواپیماکوچولو خندید گفت: «من تو را می‌شناسم. تو باباروبیِ معماگو هستی. دوست دارم از من هم یک معما بپرسی!»

باباروبی با خودش گفت: «عجب گرفتاری شده‌ام ها! هر چه جانور است من را می‌شناسد!»

هواپیماکوچولو گفت: «چی گفتی؟ جانور!»

باباروبی با ترس گفت: «نه... هیچی... خب بهت می‌گویم. یک روز پسری کوچک یک چراغ جادویی پیدا می‌کند. غول چراغ جادو از او می‌خواهد فقط یک آرزو کند تا آن را برآورده کند. پسرک در فکر فرو می‌رود. پدرش فقیر است، مادرش نابیناست و خواهرش بچه‌دار نمی‌شود. پسرک دوست دارد با یک آرزو هر سه‌تا مشکلش حل شود؛ اما چگونه؟»

هواپیماکوچولو غرق در فکر شد. پرنده‌های زیادی روی شاخه‌های درخت بید نشسته بودند و نگاهش می‌کردند. هواپیماکوچولو کز کرد و گفت: «من که جواب تو را بلد نیستم. یک معمای راحت‌تر بگو!»

باباروبی خندید. شانه‌به‌سری از میان پرنده‌ها گفت: «من بلدم.»

باباروبی گفت: «بگو.»

شانه‌به‌سر گفت: «پسرک آرزو می‌کند که مادرش نوه‌ی شوهر پولدارش را ببیند!»

- آفرین به تو!

هواپیماکوچولو قام‌قام کرد و به پرنده‌ها گفت: «چه جالب! حالا همه‌ی شما به همراه باباروبی سوار من بشوید، تا به آسمان ببرم‌تان.»

پرنده‌ها ترسیدند و گفتند: «ما نمی‌آییم.» هواپیماکوچولو گفت: «نترسید. ما الآن توی خواب باباروبی هستیم. قصه‌ی ما واقعی نیست.»

باباروبی و پرنده‌ها سوار هواپیماکوچولو شدند. او پرواز کرد و به آسمان رفت. وقتی به ستاره‌ها رسید، ناگهان باباروبی از خواب پرید. بعد گفت: «من کجا بودم؟!»

CAPTCHA Image