عباس عرفانیمهر
نمیدانستم چهطوری به حمید بگویم که کفترش را به من بدهد. آقای ناظم به کلاس آمد و گفت: «کیف و کتابهایتان را جمع کنید و با نظم و ترتیب به خانههایتان بروید. این زنگ معلم ندارید.» بچهها گفتند: «آخجون!» و هورا کشیدند. کتابهایم را توی کیفم گذاشتم. به حمید گفتم: «صبر کن با هم برویم.» بند کیفم را از توی دستم رد کردم و دویدم. از پلههای مدرسه پایین رفتیم. بچهها توی حیاط فوتبال بازی میکردند. فقط کلاس ما تعطیل شده بود. از درِ مدرسه بیرون رفتیم. نگاهم به عکس امام خمینی و شعار جنگ جنگ تا پیروزی روی دیوار مقابل مدرسه افتاد. به حمید گفتم: «کبوتر سفیدت را که پیدا کردی و بالش زخمی بود، هنوز داری؟» سرش را تکان داد و گفت: «نه، دیگه ندارمش.»
با تعجب و ناراحتی پرسیدم: «چی کارش کردی؟ گربه خوردش؟»
- نه! بالش خوب شد، پروازش دادم رفت.
- چرا این کارو کردی؟ میدادیش به من. برای چی ولش کردی رفت؟
- دوست نداشتم توی قفس باشه. دوست داشتم پرواز کنه. کبوتر باید توی آسمونها باشه.
حرصم گرفت. عجب کبوتری بود. چه بال بلندی داشت. خیلی حیف شد. تا خانه خیلی راه مانده بود. ناگهان حمید ایستاد. گفتم: «چرا ایستادی؟» حمید گفت: «کلاهم را جا گذاشتم. مادرم آن را بافته. اگر بفهمد گم شده، دلش میشکند. من به مدرسه میروم. به مادرم بگو نگران من نباشد.» دلم میخواست همراهش بروم، ولی خیلی کار داشتم. از چند کوچه گذشتم. ناگهان صدای آژیر خطر بلند شد. کمی بعد صدای چند هواپیما را شنیدم. صدا خیلی بلند بود. مثل یک اژدها که هو میکشد. صدای انفجار بلند شد. بمب، بمب، بمب. مردم به اینطرف و آنطرف میدویدند. یک نفر فریاد زد: «عراقیها مدرسه را بمباران کردند.» به یاد حمید افتادم. به طرف مدرسه دویدم. به مدرسه رسیدم. دیوار مدرسه روی گلهای باغچه ریخته بود.
توی مدرسه پر از آدم شده بود. مردها، میزها و تختهسیاههای کلاس را کنار میزدند. مامانها به اینطرف و آنطرف میدویدند. تور فوتبال مدرسه پاره شده بود. پنجرههایی که از توی آن آسمان را میدیدیم، شکسته بود. از کنار پای مردم که روی آجرها ایستاده بودند جلو رفتم. یک نفر فریاد زد: «بیایید کمک. یک بچه اینجاست.» مردم دویدند. آجرها را برداشتند. حمید بود. صورتش خونی شده بود. چشمهایش به آسمان بود. او هم مثل کبوتر سفیدش، به آسمان پرواز کرده بود.
این داستان خاطرهی سجاد نیری، دانشآموز در سال 1365 است.
ارسال نظر در مورد این مقاله