10.22081/poopak.2018.66574

ماجراهای آقای خوش‌خیال(پرخوری)

سیدناصر هاشمی

به آقای خوش‌خیال گفتند: «چرا این‌قدر چاق شدی؟»

جواب داد: «این همه شعور و شخصیت و ادب که در یک بدن لاغر جا نمی‌شود.»

***

آقای خوش‌خیال به ساندویچی رفت و گفت: «آقا یک ساندویچ کالباس می‌دهید.»

مغازه‌دار پرسید: «با خیارشور یا بدون خیارشور؟»

آقای خوش‌خیال گفت: «خیارشورش مهم نیست، فقط توی مقوا بپیچید. اون دفعه توی کاغذ پیچیدید سیر نشدم.»

***

بعد از ناهار کمی از غذای بچه‌های آقای خوش‌خیال باقی ماند. مادرشان گفت: «ببرید بریزید برای گربه‌های همسایه.»

آقای خوش‌خیال گفت: «لازم نکرده، مگه من از گربه‌های همسایه چی کم دارم؟ بدهیدش خودم می‌خورم.»

***

از آقای خوش‌خیال پرسیدند: «در منزل به همسرتان یا بچه‌ها کمک می‌کنید یا در کاری شریک‌شان می‌شوی؟»

جواب داد: «بله، در غذا خوردن شریک‌شان می‌شوم.»

***

آقای خوش‌خیال برای درمان پرخوری به دکتر رفت. دکتر به آقای خوش‌خیال تکه چوبی داد و گفت: «هر وقت هوس غذا کردی این چوب را لای دندان‌هایت نگه‌دار تا یواش یواش عادت پرخوری از سرت بیفتد.»

روز بعد آقای خوش‌خیال نزد دکتر رفت و گفت: «آقا دکتر می‌شود چوب بلندتری بدهید؟ قبلی خیلی کوتاه بود، سر صبحانه تمام شد.»

***

یک روز آقای خوش‌خیال با حال خیلی بد وارد خانه شد. همسرش پرسید: «چی شده؟»

آقای خوش‌خیال جواب داد: «هیچی، روی میز همکارم یک قوطی اسمارتیز دیدم. چندتا برداشتم و خوردم. بعدش فهمیدم قرص فشار خون بود.»

***

آقای خوش‌خیال با یک فُرغون آهن‌پاره آمد خانه و همه را خالی کرد توی حیاط. همسایه‌ها پرسیدند: «این همه آهن را می‌خواهی چه کار؟»

گفت: «می‌خواهم بخورم.»

همه با تعجب گفتند: «مگر می‌شود آهن را خورد؟»

آقای خوش‌خیال جواب داد: «تقصیر من نیست، دکتر گفته آهن بدنت کم شده.»

***

آقای خوش‌خیال با سرعت در حال غذا خوردن بود. گفتند: «تند غذا نخور، عقلت کم می‌شه.»

گفت: «عقل چیه؟»

گفتند: «هیچی، غذاتو بخور.»

CAPTCHA Image