10.22081/poopak.2018.66576

من ‌نمی‌آیم، من نمی‌آیم

در باغ مهربانی

کلر ژوبرت

مامان گفت: «امروز می‌رویم پیش مامان‌بزرگ. عمو و زن‌عمویش از یک شهر دیگر آمدند خانه‌اش مهمانی.»

من و ببریکو، ببر عروسکی‌ام، خیلی خوش‌حال شدیم که می‌خواهیم برویم مهمانی، ولی بعدش مامان گفت: «عمو و زن‌عموی مامان‌بزرگ خیلی پیر هستند. شاید حوصله‌ی سروصدا را نداشته باشند. پس شما باید ساکتِ ساکت باشید. نباید شلوغ کنید، نباید بدوید، نباید بلندبلند حرف بزنید...»

من و ببریکو با هم گفتیم: «من نمی‌آیم، من نمی‌آیم.»

ولی مامان قبول نکرد توی خانه بمانیم. به آن‌جا که رسیدیم، یواش به ببریکو گفتم: «مثل مجسمه بنشین و اصلاً تکان نخور که همه خوب ببینند چه‌قدر حوصله‌‌ی‌مان سررفته.»

چند دقیقه که بزرگ‌ترها با هم حرف زدند، عموجان ابروهایش را بالا برد و پرسید: «هداجان چه شده؟ چرا این‌قدر ساکتی؟»

من و ببریکو بی‌صدا نگاهش کردیم. عموجان گفت: «من وقتی بچّه بودم، خیلی بازی‌گوشی می‌کردم. به خاطر همین است که این‌قدر باهوش شدم.» و یک عالم خندید.

برای من خیلی سخت بود که فکر کنم عموجان قبلاً بچّه بوده، ولی همان موقع خودش بلند شد و گفت: «شما بزرگ‌ترها راحت باشید. ما حوصله‌‌ی‌مان خیلی سر رفته. می‌رویم بازی کنیم.»

من و ببریکو با خوش‌حالی دنبال عموجان رفتیم گوشه‌ی اتاق نشستیم. اوّل عموجان سبیل‌هایش را بالا و پایین کرد و گوش‌هایش را تکان داد و من و ببریکو خیلی خندیدیم. بعد پشت مُبل‌ها و پرده‌ها قایم‌موشک بازی کردیم و دور میز دنبال هم دویدیم.

یک‌دفعه خانم همسایه‌ی پایینی زنگ در را زد و به مامان‌بزرگ گفت: «می‌شود به بچّه‌ها بگویید کم‌تر بپرند و بدوند؟ سَرَم رفت از بس بوم‌بوم شنیدم.»

عموجان جلو آمد. به خانم همسایه سلام کرد و گفت: «خیلی ببخشید که شلوغ کردیم. خیلی وقت بود که بازی نکرده بودم، ولی چشم، قول می‌دهیم دیگر بوم‌بوم نکنیم!» و همه زدند زیر خنده؛ حتّی خانم همسایه.

کمی بعد که مامان گفت برویم خانه، من و ببریکو با هم گفتیم: «من نمی‌آیم، من نمی‌آیم.»

*

پیامبر خداj فرمود: «بازی‌گوشى بچّه در زمان کودکی‌ باعث زیاد شدن عقلش در بزرگ‌سالى‌ می‌شود.»

CAPTCHA Image