یگانه مرادیلاکه
تق، تق، تق...
- خاله خاله...
خالهدوزدوز پنجرهی کلبه را باز کرد. فنچول، فنچکوچولو لب پنجره بالا و پایین میپرید. خاله پرسید: «چی شده فنچول؟»
فنچول گفت: «خالهدوزدوز، زودِ زودِ زود برای من دهتا جیب بدوز!»
خاله گفت: «جیب را نمیشود همینطوری دوخت. باید یک لباس بدوزم که جیب داشته باشه.» فنچول گفت: «باشه خاله. پس زودِ زودِ زود، برام یک لباس بدوز که دهتا جیب داشته باشد!»
خاله با اخم گفت: «کجای لباسِ تو فسقلی دهتا جیب بدوزم؟ روی لباس تو بیشتر از دوتا جیب جا نمیشود!»
فنچول فکری کرد و گفت: «باشه. پس یک لباسبدوز که دوتا جیب بزرگ داشته باشد، اندازهی دهتا تخم. آخه مامانم دهتا تخم گذاشته؛ اما باد شاخهی درخت را شکسته. بال مامانم زخمی شده. لانهیمان کج شده. بابام رفته یک لانهی تازه بسازه. خب من باید، مواظب مامانم و تخمها باشم. باید آنها را ببرم به لانهی تازه. پس یک لباس میخواهم که توی جیبهایش خیلی با خیلی تخم جا بگیرد. خیلی با خیلی، که با هم بشود دهتا. فهمیدی خاله؟ حالا زودِ زودِ زود...» خاله گفت: «پوف! بسه دیگه فنچول پرحرف! برایت میدوزم.» فنچول زیر لب گفت: «منم میروم یک چیز نرم پیدا کنم تا تخمها توی جیبم نشکنند؛ اما چی؟ ماسه؟ کاه؟ برگ؟ یا...»
فنچول همینطور که بلندبلند حرف میزد، پر زد و رفت.
خاله آن روز خیلی کار داشت. آخر شب خرده پارچههایش را آورد و برای فنچول یک جلیقهی کوچولوی کوچولو دوخت، ولی قبل از دوختن جیبها، از خستگی خوابش برد.
تق، تق، تق...
- خاله خاله...
خاله از خواب پرید: «ببخش فنچول! لباست حاضر نیست. صبر کن تا جیبهایش را بدوزم.»
فنچول پرسید: «جیبها را ندوختی؟ چه بهتر! آخه دیشب جوجهها از تخم بیرون آمدن. پس زودِ زودِ زود دوتا جیب بدوز که توش خیلی با خیلی جوجه جا بگیرد، نه خیلی با خیلی تخم! منم میروم برای جوجهها غذا پیدا کنم. فکر کنم ارزن خوب باشد. نه، سیب بهتر است. شایدم...» و پرید و رفت.
خاله برای جلیقه دوتا جیب دراز، شبیه کیسه دوخت. بعد جلیقه را به میخ دیوار آویزان کرد و منتظر شد تا فنچول بیاید؛ اما فنچول آن شب نیامد. فردا هم نیامد.
چند روز بعد صدای تق، تق، تق، خاله خاله... دوباره بلند شد. خاله، جلیقه را برداشت و فریاد زد: «چهقدر دیر کردی فنچول!» فنچول جواب داد: «آخه میدانی خاله؟ جوجهها خیلی کوچولو بودند. من باید از آنها مواظبت میکردم. حالا هم دیگر جیب لازم ندارم؛ چون جوجهها پریدن یاد گرفتند. ما داریم میرویم به لانهی تازه. نگاهمان کن.»
خاله به آسمان نگاه کرد. آنجا خیلی با خیلی جوجهی کوچولو آهسته بال میزدند. خیلی با خیلی جوجه که با هم میشدند یازدهتا.
کمی که رفتند یکدفعه فنچول برگشت و گفت: «راستی خاله؛ آن جیبها را بده. این جوجهها خیلی پرخور هستند. آنها را بده تا تویشان غذا انبار کنم.»
خاله خندید و لباس را که دوتا جیب بزرگ داشت، داد به فنچول.
ارسال نظر در مورد این مقاله