مترجم: مهدی معموری
1- میخواستم بارانی قرمزم را که مامان برایم هدیه خریده بود، بپوشم.
2- مامان گفت: «وقتی باران میآید باید بپوشی.»
3- روزها میگذشت و دلم میخواست باران ببارد.
4- گاهی تا تکه ابری در آسمان پیدا میشد با عجله بارانیام را آماده میکردم.
5- گاهی توی اتاق بارانیام را میپوشیدم؛ حتی لاکپشت کنار پنجره هم تعجب میکرد.
6- ابرهای سفید کمکم از راه میرسیدند و من بارانیام را همراه خودم میآوردم؛ اما از باران خبری نبود.
7- یک روز ابرهای سیاه بارانزا به سمت خانهی ما میآمدند.
8- چهقدر خوشحال بودم. بعد از مدتها باران میآمد.
9- زیر باران میدویدم و شادی میکردم؛ حتی قورباغه هم از خوشحالی بالا و پایین میپرید.
10- مامان، بارانیام را همراه خودش آورده بود و میگفت: «پسرم، سرما نخوری!»
ارسال نظر در مورد این مقاله