10.22081/poopak.2018.66578

من چه‌قدر باران را دوست دارم

مترجم: مهدی معموری

1- می‌خواستم بارانی قرمزم را که مامان برایم هدیه خریده بود، بپوشم.

2- مامان گفت: «وقتی باران می‌آید باید بپوشی.»

3- روزها می‌گذشت و دلم می‌خواست باران ببارد.

4- گاهی تا تکه ابری در آسمان پیدا می‌شد با عجله بارانی‌ام را آماده می‌کردم.

5- گاهی توی اتاق بارانی‌ام را می‌پوشیدم؛ حتی لاک‌پشت کنار پنجره هم تعجب می‌کرد.

6- ابرهای سفید کم‌کم از راه می‌رسیدند و من بارانی‌ام را همراه خودم می‌آوردم؛ اما از باران خبری نبود.

7- یک روز ابرهای سیاه باران‌زا به سمت خانه‌ی ما می‌آمدند.

8- چه‌قدر خوش‌حال بودم. بعد از مدت‌ها باران می‌آمد.

9- زیر باران می‌دویدم و شادی می‌کردم؛ حتی قورباغه هم از خوش‌حالی بالا و پایین می‌پرید.

10- مامان، بارانی‌ام را همراه خودش آورده بود و می‌گفت: «پسرم، سرما نخوری!»

CAPTCHA Image