معماهای باباروبیِ پیر(2)
مجید ملامحمدی
صبح بود. هوا صاف و آفتابی بود. قارقارِ کلاغ بود. کوکوی فاخته بود. مامای یک گاو بود که از روستای زیباده، سوار باد میشد و میآمد پشت کوه، درست در همان جایی که باباروبیِ پیر ایستاده بود.
باباروبی با حسرت به زیباده نگاه میکرد. زیباده، هم مرغ داشت، هم ببعی، هم خرگوش و...
باباروبی گفت: «هر طور شده امروز باید یک مرغ تپلی شکار کنم و برای بچههای گرسنهام ببرم.»
او لنگانلنگان میدوید و داد میزد: «من فقط یک مرغ تپلی میخواهم!»
ناگهان کلاغی پرزنان بالای سرش آمد و قارقارکنان داد زد: «آهای باباروبیِ دانا! اگر به معمای من جواب درستی بدهی، راه لانهی مرغها را نشانت میدهم.»
باباروبی ایستاد. او میدانست که کلاغها، هم دروغگو هستند، هم حقهباز؛ اما به خودش گفت: «بهتر است به معمایش گوش بدهم، بعد هم با یک معما خودش را شکار کنم!»
- بگو... میشنوم!
کلاغ گفت: «آن چیست که اگر به زمین بیفتد نمیشکند، در آب هم تَر نمیشود. چه در روز و چه در شب، همراه توست.»
باباروبی، اول خندید، بعد طنابی را نشان کلاغ داد و گفت: «اگر بیایی و دستهای من را با این طناب ببندی، من به معمایت جواب میدهم. من باید اسیر باشم تا مغزم خوب کار کند.»
کلاغ گفت: «نه، تو کلک میزنی!»
باباروبی گفت: «کدام کلک کلاغجان! همه میدانند که گوشت تلخ تو برای ما روباهها قابل خوردن نیست. یالا بیا عزیزکم!»
کلاغ با خودش گفت: «حالا وقتش است که دستهای اورا ببندم، بعد قارقارکنان به سراغ مردم زیباده بروم و آنها را به اینجا بیاورم.»
او با احتیاط پایین آمد. طناب را برداشت و آمادهی بستن گرگ شد. تا آمد اولین دور طناب را بپیچد، باباروبی پرید و دو چنگال کلاغ را گرفت. کلاغ داد زد: «آی امان، آی فغان، کمکم کنید!»
باباروبی گفت: «اولاً که خودم استاد معما هستم و جواب معمای تو سایه است. سایه اگر به زمین بیفتد نمیشکند و در آب هم تَر نمیشود....
دوماً اینکه اگر گوشت مرغ چاق و چله گیر نمیآید. کلاغ لاغر و مُردنی هم بد نیست!» کلاغ از فرصت استفاده کرد، نوکِ محکمی به دماغ باباروبی زد و از دست او فرار کرد.
ارسال نظر در مورد این مقاله