قصه های قدیمی

10.22081/poopak.2018.66582

قصه های قدیمی


علی مهر

به من امان بده تا بگویم!

روزی پادشاهی برای شکار از قصر بیرون آمد. هنوز چند قدمی دور نشده بود که مرد زشتی را مقابل خود دید که به راه خود می‌رفت. پادشاه، زشتیِ مرد را شوم و برای شکار آن‌ روز خود بد دانست پس دستور داد غلامان و نوکرانش مرد بیچاره را کتک زدند.

پادشاه به شکار رفت. آن روز شکار بسیار کرد و خوش‌حال بازگشت. در راه برگشت به یاد مرد بینوا افتاد و با خود اندیشید: «آن مرد را بی‌سبب آزار دادم. باید از او عذرخواهی کنم.»

پس چون به قصر رسید، دستور داد مرد زشت را حاضر کنند. مرد را آوردند. پادشاه از او عذرخواهی کرد و لباسی زیبا و هزار درهم انعام به او بخشید. مرد زشت گفت: «ای پادشاه! هدیه نمی‌خواهم؛ در عوض به من امان بده تا سخنی بگویم.»

پادشاه گفت: «بگو!»

مرد گفت: «امروز سحرگاه، اولین کسی که تو دیدی، من بودم و اولین کسی که من دیدم، تو بودی. امروزِ تو به شادی و خوشی گذشت و امروزِ من به رنج و سختی؛ خودت انصاف بده کدام یک از ما شوم‌تریم؟»

پادشاه خندید و باز هم به مرد بیچاره هدیه‌های زیادی بخشید.

لطایف الطوایف

سه دزد طمع‌کار

سه دزد صندوقچه‌ای پر از طلا را زیر سنگی در بیابان پیدا کردند. قرار گذاشتند که یکی از آن‌ها به شهر برود، غذایی تهیه کند و بیاورد تا بعد از خوردن غذا طلاها را تقسیم کنند. دزدی که برای تهیه‌ی غذا به شهر رفته بود پیش خود گفت: «زهری در غذای آن دو نفر می‌ریزم تا هر دو همراه غذا بخورند و بمیرند و همه‌ی طلاها مال من شود.» او بعد از خریدن غذا همین کار را کرد. آن دو نفر دزد هم که در بیابان منتظر شریک‌شان بودند، با خود گفتند: «وقتی او از شهر برگشت می‌کشیمش تا همه‌ی طلاها مال ما شود.»

دزد سوم همراه با غذا پیش رفقایش برگشت. آن دو نفر دزد بر سر او ریختند و او را خفه کردند. آن وقت نشستند و غذایی که او از شهر آورده بود را خوردند و چون غذا مسموم بود هر دو همان‌جا افتادند و مردند؛ کنار صندوقچه‌ی طلا.

CAPTCHA Image