پیش از خداحافظی
به کوشش: طیبه شامانی
بابای مهربان
سجاد و صالح با هم مشغول بازی بودند. مامان، بادکنک را به سمت آنها پرت میکرد و بچهها هم میدویدند و بادکنک را از دست هم میقاپیدند.
آنها گاهی وقتها آنقدر بادکنک را از دست هم میکشیدند، که بادکنک میترکید و یک صدای بلندی میداد. مامان هم یک بادکنک جدید برای آنها باد میکرد.
بابا آنطرفتر نشسته بود و برای خودش روزنامه میخواند. بچهها دیدند که هروقت آنها بادکنک را فشار میدهند، صورت بابا به هم میریزد. چشمهایش را میبندد و گوشهایش را میگیرد.
بچهها یک بازی جدید یاد گرفتند. رفتند نزدیک بابا و شروع کردند به فشاردادن بادکنک. بابا هم با بچهها میخندید؛ اما معلوم بود حسابی میترسد. وقتی بادکنک ترکید، شانههای بابا حسابی لرزید و چشمهایش هم خیس شد. بعد هم بابا، بچهها را بغل کرد و با آنها حسابی شوخی کرد؛ اما از چشمهایش اشک میآمد.
وقتی اذان گفتند و بابا برای نماز به مسجد رفت، مامان، سجاد و صالح را صدا کرد و از آنها خواست دیگر این بازی را با بابا نکنند. مامان گفت بابا وقتی نوجوان بوده جنگ میشود. بابا هم برای دفاع از کشورش مدرسه را رها میکند و به جبهه میرود.
آنجا بابا دستیار یک آر.پی.جیزن میشود. آر.پی.جی یکجور موشک کوچک است که از روی شانهی آدمها شلیک میشود. صدای شلیک آر.پی.جی خیلی بلند است.
این صدای بلند روی گوش بابا و اعصابش اثر گذاشته است. حالا پدر ناخواسته از هر صدای بلندی جا میخورد و میترسد. نه اینکه او ترسو باشد. این ترس ناخواسته و بیاراده اتفاق میافتد.
سجاد و صالح خیلی ناراحت شدند. آنها از اینکه پدرشان مریض بود، غصه خوردند. مامان آنها را بغل کرد و گفت: «شما نباید ناراحت باشید. درست است که بابا در جنگ آسیب دیده و هنوز هم رنج میکشد؛ اما ما به داشتن یک پدر جانباز افتخار میکنیم.
همهی مردم، کسانی را که برای دفاع از جنگیدهاند و مجروح و جانباز شدهاند را دوست دارند.»
سیدعلی کاشفیخوانساری (نویسنده)
بیماری پدربزرگ
- مامان کی به سفر میرویم؟
- ببخشید امیدجان، سفر نمیرویم!
- آاااخه چرااااا؟
- چون حال پدربزرگت باز خوب نیست. امید میرود تا نگاهی به پدربزرگ بیندازد. پدربزرگ روی تخت خوابیده و ماسک اکسیژن گذاشته بود. امید کنار پدربزرگ نشست و به قاب روی دیوار نگاه کرد. در قاب عکس، پدربزرگ روی تخت بود و پسرکی کنارش نشسته بود. پدر گفته بود پدربزرگ به خاطر نجات جان آن پسرک، شیمیایی شده است. پدربزرگ آرزو میکرد شهید شود.
سرانجام پدربزرگ شهید و به دیدار خدا رفت.
محمدعادل اکبری - ۱۲ساله - مرکز شمارهی دو ملایر
درد شیمیایی
غنچهکوچولو گلودرد داشت. هی سرفه میکرد و با هر سرفه قلب گلبانو(مامانش) درد میگرفت. چند روز پیش هوا پُر شده بود از مواد سمی. حالا آن مواد شیمیایی روی غنچهکوچولو هم آثارش را گذاشته بود، درست مثل گلوی مامانبزرگِ زینب که سالیان سال بود دائم سرفه میکرد و اثرات شیمیایی او را آزار میداد.
حنانه جنیدی
ارسال نظر در مورد این مقاله