ماجراهای آقای خوشخیال
سیدناصر هاشمی
بیماری
همکار آقای خوشخیال مریض شده بود. آقای خوشخیال او را برد دکتر. دکتر نگاهی به بیمار کرد و گفت: «بیماریاش شدید است. آیا هذیان هم میگوید؟»
آقای خوشخیال جواب داد: «بله، اتفاقاً چند دقیقه پیش از اینکه شما تشریف بیاورید میگفت: الآن عزرائیل میآید.»
□
آقای خوشخیال سرما خورده بود. خانمش گفت: «حالت خوب نیست، امروز نرو سرکار.»
آقای خوشخیال هم زنگ زد اداره و مرخصی گرفت. خانمش گفت: «حالا که نرفتی سرکار دستمال بردار و دیوارهای آشپزخانه را دستمال بکش که خیلی کثیف شده.»
□
آقای خوشخیال رفت دکتر و گفت: «آقای دکتر من فراموشی گرفتهام.»
دکتر پرسید: «چند وقت است این بیماری را دارید؟»
آقای خوشخیال گفت: «کدام بیماری؟»
□
پسر آقای خوشخیال پرسید: «بابا چرا انسانها مریض میشوند؟»
آقای خوشخیال جواب داد: «بسیاری از بیماریهای ژنتیکی به علت عدم توانایی بدن در ساختن یک نـوع پروتئین خاص است.»
پسر گفت: «آفرین بابا! حالا آن پروتئین کدام است؟»
آقای خوشخیال جواب داد: «نمیدانم. از کل مدرسه همان یک جمله که گفتم یادم مانده بود.»
□
آقای خوشخیال رفت منزل دوستش که مریض بود. به دوستش گفت: «خدا بد نده. چی شده؟»
دوستش گفت: «هیچی، آپاندیسم را در آوردند. الآن هم آن را گذاشتهام روی میز، توی شیشه است. یک مقدار سرکه هم ریختهام رویش که خراب نشود. برو ببین.»
آقای خوشخیال گفت: «ای وای من فکر کردم ترشی است. همش را خوردم.»
□
دکتر به آقای خوشخیال گفت: «شما بیماری قلبی دارید. باید استراحت کنید و از پله بالا و پایین نروید. ماه بعد دوباره بیایید.»
ماه بعد دوباره آقای خوشخیال رفت دکتر. دکتر آزمایشهایش را دید و گفت: «تبریک میگویم، قلبتان خیلی بهتر است.»
آقای خوشخیال پرسید: «یعنی حالا میتوانم از پله بالا و پایین بروم.»
دکتر جواب داد: «البته که میتوانید.»
آقای خوشخیال با خوشحالی گفت: «آخیش! پدرم درآمد بس که این ماه از دیوار رفتم بالا و از پنجره پریدم پایین.»
□
دختر آقای خوشخیال گفت: «بابا پایم درد میکند.»
آقای خوشخیال جواب داد: «عیبی ندارد. دوتا قرص بگذار توی جورابت.»
□
پای پسر آقای خوشخیال توی فوتبال ضربه خورده بود. آقای خوشخیال زردچوبه و تخممرغ و کره حیوانی گذاشت روی پای پسرش و او را برد دکتر. دکتر وقتی پای پسر را دید، گفت: «سیبزمینی هم میگذاشتید رویش و یک کوکو درست میکردید دیگه.»
ارسال نظر در مورد این مقاله