قصه های قدیمی

10.22081/poopak.2018.66748

قصه های قدیمی


قصه‌های قدیمی

محمدرضا شمس

جهنم با یک کیسه پول

دهقانی چند روزی برای اربابش کار کرد. ارباب پولش را نداد. دهقان از او پیش قاضی شهر شکایت کرد. ارباب یواشکی یک کیسه پر از پول به قاضی داد. با این‌که حق با دهقان بود، قاضی به نفع ارباب رأی داد. دهقان دست از پا درازتر به خانه برگشت. زنش پرسید: «چی شد؟»

دهقان گفت: «هیچی! قاضی شهر جهنم رو با یه کیسه پول خرید.»

قیمت حاکم

روزی بهلول به حمام رفته بود. اتفاقاً حاکم شهر هم در حمام بود. حاکم برای این‌که با بهلول شوخی کرده باشد به او گفت: «بهلول! قیمت من چنده؟»

بهلول گفت: «بیست تومن.»

حاکم ناراحت شد و گفت: «مردک! این‌که فقط قیمت لنگ حمام من است!»

بهلول جواب داد: «منظور من هم همین بود؛ وگرنه خودت که ارزشی نداری!»

چوب زدن مرده‌ها

روزی بهلول چوبی برداشت و به گورستان رفت. به هر گوری که می‌رسید با چوب به سر و روی آن می‌کوبید. آن‌قدر به قبرها چوب زد که چوب شکست. از او پرسیدند: «بی‌خود نیست که به تو می‌گویند دیوانه! آخه به این بیچاره‌ها چه کار داری؟ چرا آن‌ها را با چوب می‌زنی؟ مگر چه گناهی کرده‌اند؟»

بهلول جواب داد: «همه‌ی کسانی که توی این گورها خوابیده‌اند دروغ‌گو هستن؛ چون ادعا می‌کردند مال و منال و ملک دارند. یکی می‌گفت «خونه‌ی من»، یکی می‌گفت «دکان من»، یکی می‌گفت «زمین من»، «الاغ من»، «باغ من» و ...، بی‌خبر از این‌که صاحب واقعی آن‌ها خداست و خدا به طور موقت این مال و منال را به دست آن‌ها داده.»

دعا

روزی حضرت عیسیm از راهی می‌گذشت. یهودیان او را دیدند و به او حرف‌های زشت گفتند؛ اما حضرت عیسیm برای آن‌ها دعا کرد. پیرمردی آن‌جا بود و ماجرا را دید. او از حضرت عیسیm پرسید: «آن‌ها به تو فحش ‌دادند و تو برای‌شان دعا کردی! این دیگر چه کاری است؟»

حضرت عیسیm با مهربانی گفت: «هر کسی از سرمایه‌ی خودش و آن‌چه که دارد خرج می‌کند. سرمایه‌ی آن‌ها فحش و حرف‌های زشت بود و سرمایه‌ی من دعای خیر است.»

CAPTCHA Image