نویسنده: نزار نجار، نویسندهی سوری
مترجم: محبوبه افشاری
رُزان، از برهکوچولوی سفیدش پرسید: «برهکوچولو، چرا تو شاخ نداری؟»
برهکوچولو گفت: «بع... بع...»
و جوابی نداد؛ چون همانطور که میدانید برهها نمیتوانند حرف بزنند.
رزان، از درختچهی یاسمین پرسید: «کی دستم به گلهای تو میرسه؟»
اما درختچهی یاسمین هم جواب نداد، فقط عطر بیشتری را در هوا پراکنده کرد و گلهای سفیدش را مثل ستاره در هوا پخش کرد.
رُزان، از عروسکش که موهای طلایی داشت، پرسید: «چرا مادر دیر کرده؟»
عروسک موطلایی سرش را تکان داد و لپهایش سرخ شد. او هم جوابی نداد؛ چون عروسکها هم نمیتوانند به پرسشهای ما پاسخ بدهند.
رُزان شروع کرد به غصه خوردن. او در اتاقش روی تختش تنها روبهروی پنجره نشسته بود. سرش را به گوشهی تخت تکیه داد و به پیراهنش نگاه کرد. روی آن گلهای کوچک و زیبا و پروانههای رنگارنگ نقاشی شده بود. همینطور که داشت به آنها نگاه میکرد، پروانهها شروع کردند به پرواز و روی گلها نشستند و دوباره پرواز کردند.
با صدای آهسته گفت: «کاش من هم مثل این پروانهها بال داشتم و میتوانستم پرواز کنم و دنبال مادرم بگردم. مادرم کجا رفته؟»
یک دفعه رزان پرواز کرد. از پنجره بیرون رفت. پرواز کرد. پرواز کرد و از روی درختچهی یاسمین گذشت و همانطور رفت تا به پشتبام رسید. فکر کرد گنجشکها و کبوترها میترسند؛ اما گنجشکها جیکجیککنان روی شانهاش نشستند و گفتند: «سلام رزان.»
و کبوترهای کوچولو هم با خوشحالی اینور و آنور پریدند و به رزان خوشآمد گفتند:
- بق بقو... بق بقو.
رزان دوباره پرواز کرد و از بالای خیابان و میدان بزرگ شهر و چراغ راهنما گذشت. پلیس راهنمایی و رانندگی را دید که با کلاه قشنگ و دستکشهای سفید آنجا ایستاده و مواظب رفت و آمد ماشینها و مردم است.
رزان برای او دست تکان داد. همینطور پرواز کرد و از بالای بازار شلوغ و ساختمانهای بزرگ گذشت. کارگرها را دید که گاریها را هل میدهند و عرق از پیشانیشان چکه میکند. کارمندهای ادارهها را دید که تند و تند روی کلید کامپیوترها میزنند و مینویسند... تک تاک... تک تک تاک... تاک تک...
خندید و دید آنها هم از پشت پنجرهها برایش دست تکان میدهند.
به پرواز ادامه داد تا به باغهای سرسبز رسید. کشاورزها را دید که با تلاش زیاد کار میکنند. با اینکه سرهایشان را بلند نکردند و او را ندیدند؛ اما رزان برایشان دست تکان داد و پرواز کرد و پرواز کرد تا به پارکی که نزدیک رودخانه بود، رسید. آنجا پسربچهای را دید که همسن خودش بود. از روی موهای بورش او را شناخت. اسعد، پسر بازیگوش و شیطان محله بود. او در کودکستان برای بچهها زبان در میآورد، گوشهایشان را میگرفت و داد میکشید.. دااا... دووو... دااا... دووو
انگشتهایش رنگی شده بود، دکمهی لباسش افتاده بود و داشت میدوید.
رزان گفت: «اسعد!»
اسعد، سرش را بلند کرد: «بچهها ببینید، رزان پرواز میکنه! پیراهنش را ببینید، روی آن پر از گل و پروانه و خطهای سرخ و آبی است مثل بادبادک!»
رزان در آسمان آبی پرواز میکرد و دور میشد. تکههای ابر سفید که شکل برههای سفید کوچولو بودند، دنبال او دویدند.
اسعد داد کشید:
- من را هم ببر!
- نه، تو را با خودم نمیبرم تو بچهی شیطانی هستی.
- قول میدهم بچهی خوبی باشم.
بچهها هم با صدای بلند داد زدند:
- رزان... رزان!
و یکدفعه رزان، تالاپ از روی تخت روی قالی گلگلی کف اتاق افتاد.
مادر جلوی رزان ایستاده بود. صورت نرم و نازش را جلو آورد و گفت:
- مگه نگفتم لبهی تخت نخواب؟
رزان آهسته گفت: «دنبالت میگشتم مامان!»
ارسال نظر در مورد این مقاله