معماهای باباروبیِ پیر(5)

10.22081/poopak.2018.66750

معماهای باباروبیِ پیر(5)


آن شکارچی کجاست؟

مجید ملامحمدی

صدای داد و هوار می‌آمد. یکی از ته یک گودال داد می‌زد:

- آهای کمک، به دادم برسید. من دارم می‌میرم!

سُم‌طلا رفت بالای گودال و داد زد: «تو کی هستی؟»

آن یک نفر جواب داد: «یک آشنا، یک مهربان، یک پیرمرد محترم!»

سم‌طلا با خودش فکر کرد: «آقای مهربان که خودم هستم. آقای آشنا هم عموجان الاغم است؛ اما پیرمرد محترم کیست؟ حتماً همسایه‌ی‌مان باباگوزن است.»

زود دستش را برد توی گودال و داد زد: «دستم را بگیر تا تو را بالا بکشم.»

آن یک نفر دست الاغ را گرفت و گفت: «من را بکش بالا!»

سم‌طلا زور زد و او را بالا کشید. باباروبیِ پیر بود. سم‌طلا ترسید و عقب پرید. باباروبی گفت: «نترس الاغ‌جان! من تو را نمی‌خورم؛ چون تو جانم را نجات دادی!»

سم‌طلا عقب عقب رفت و گفت: «اما به قول عموجان الاغم نباید به حرف روباه‌ها اعتماد کرد.» الفرار... رفت.

باباروبی گفت: «من باید ببینم این گودال را چه کسی درست کرده تا به حسابش برسم. توی این مسیر هیچ‌وقت گودالی وجود نداشت!»

کمی که رفت یک نفر از بالای درخت چنار داد زد: «قارقار من می‌دانم.»

باباروبی نگاه بدی به کلاغ دم‌دراز کرد و گفت: «آه... خب بگو چه کسی؟»

دم‌دراز گفت: «دوتا معما می‌گویم اگر جوابش را درست دادی، جای شکارچی را نشانت می‌دهم. همان کسی که این گودال را درست کرده!»

باباروبی گفت: «خب فهمیدم چه کسی بوده؛ اما او کجاست؟ زود معماهایت را بپرس که من استاد معما و چیستان هستم.»

دم‌دراز گفت: «از این دوتا کدام‌ یک سنگین‌تر است: نیم کیلو پر کلاغ یا نیم کیلو سنگ سیاه؟»

باباروبی خندید و گفت: «خب معلوم است هیچ‌کدام؛ چون هر دوتا یک وزن دارند.»

دم‌دراز گفت: «روزی دو مرد دلاور به خواستگاری دختر یک پادشاه رفتند. پادشاه به هر کدام از آن‌ها یک اسب داد، یکی اسب سفید یکی اسب سیاه، بعد گفت: بروید با هم مسابقه بگذارید هر کدام دیر به خط پایان برسد دخترم را به او می‌دهم! آن‌ها چه کردند؟»

باباروبی هرچه به مغز خود فشار آورد، نتوانست جواب بدهد. هی گفت: «من جواب این معما را بلد بودم؛ اما باز هم نتوانست.»

دم‌دراز گفت: «برو تا شب خوب فکر کن اگر جوابش را پیدا کردی، من جای شکارچی را نشانت می‌دهم!»

دوستان من شما هم فکر کنید اگر به پاسخ معما نرسیدید تا قسمت بعدی این قصه صبر کنید. 

CAPTCHA Image