خانواده
مریم اسلامی
یک گربهی کوچولو
در کوچهی ما بود
میرفت و میآمد
غمگین و تنها بود
یک دفعه پیدا شد
داداش زیبایش
او را صدا کردند
مامان و بابایش
دنبال آنها رفت
مثل نسیم و باد
با خانوادهی او
خوشحال بود و شاد
*****
گلدان
سعیده موسویزاده
گلدان خالی غصّه میخورد
در سایه، زیرِ سقف ایوان
نه خانهی زیبای گل بود
نه دوست با گنجشک و باران
تا اینکه مامان قمری آمد
دنبال لانه گشت و چرخید
گلدان تعارف کرد و او هم
گلدان خالی را پسندید
با همسرش آقای قمری
یک مشت برگ و ساقه آورد
یک ماه در گلدان خوشبخت
با جوجههایش زندگی کرد
ارسال نظر در مورد این مقاله