10.22081/poopak.2019.66821

خوش‌مزه‌ترین نذری دنیا

حامد جلالی

علی گفت: «زود باش، الآن سر می‌رسند.» بعد توی کوچه‌ را نگاه کرد. از دور دو مأمور داشتند قدم‌زنان سمت کوچه‌ی یک متری می‌آمدند. راشد اعلامیه‌های امام را از همه‌ی درها، توی خانه‌ها انداخته و فقط یک درِ آهنی مانده بود. در باد کرده بود و اعلامیه از آن رد نمی‌شد. مأمورها که شک کرده بودند، سمت کوچه‌ی یک متری دویدند.

علی می‌دوید، راشد هم بی‌خیال آن درِ آهنی لجباز شد و با هم فرار کردند. از پیچ اول کوچه رد شدند و تا ته کوچه دویدند؛ اما کوچه بن‌بست بود. صدای چکمه‌های مأمورها نزدیک‌تر می‌شد. درِ چوبیِ قدیمی‌ای را زدند؛ اما هیچ صدایی نیامد. باز هم در را کوبیدند تا بالأخره صدای پیرمردی را شنیدند: «خب بابا، آمدم، چرا دارید در را از جا درمیارید؟» در که باز شد، علی و راشد توی خانه پریدند و در را پشت سرشان بستند. پیرمرد وحشت کرده بود، نگاهش به اعلامیه‌ها افتاد. علی گفت: «دنبال ما هستند، تو را به خدا ما را پنهان کنید.»

از توی حیاط قدیمی خانه صدای ترق و توروق چوب‌هایی می‌آمد که زیر دیگ داشتند می‌سوختند. بوی قرمه‌سبزی می‌آمد. بی‌بی‌زهرا روی تخت چوبی گوشه‌ی حیاط نشسته بود و سبزی پاک می‌کرد. تا صدای پسرها را شنید، چادرش را سر کرد. مش‌رحمت گفت: «نترسید باباجان، بیایید توی حیاط.» بعد اعلامیه‌ها را از دست پسرها گرفت. یک اعلامیه را نگاه کرد و اسم امام ‌خمینی را که دید، روی چشمش گذاشت و بعد بوسید. مش‌رحمت درِ دیگ پلو را برداشت، با کفگیر برنج‌ها را کنار زد و اعلامیه را کف دیگ گذاشت. بعد پلوها را روی اعلامیه‌ها ریخت. مأمورها تک‌تک درِ خانه‌ها را زدند تا به درِ چوبی خانه‌ی مش‌رحمت رسیدند. مش‎رحمت آرام به پسرها گفت: «اگر زیرپوش دارید، پیراهن‌تان را دربیارید.» بعد به علی اشاره کرد و گفت: «تو برو پای دیگ خورشت.» بعد هم به راشد اشاره کرد و گفت: «تو هم برو پیش بی‌بی بنشین و سبزی پاک کن.» مأمورها محکم‌تر در زدند. مش‌رحمت توی گوش بی‌بی‌زهرا گفت: «دیدی بالأخره نذرمان قبول شد، خدا به ما هم بچه داد، آن هم دوتا.» بعد رفت سمت در. علی و راشد پیراهن‌های‌شان را درآوردند. علی ملاقه را برداشت و خورشت را هم زد. راشد هم روی تخت چوبی کنار بی‌بی‌زهرا نشست و مشغول پاک کردن سبزی شد. مأمورها داشتند در را می‌شکستند. مش‌رحمت درِ خانه را باز کرد. مأمورها توی حیاط دویدند. مش‌رحمت داد زد: «ای بابا، مگر دین و ایمان ندارید شما؟ «یاالله» بگید!» مأمورها حیاط خانه را نگاه کردند و بعد همه‌ی خانه را گشتند؛ حتی درِ دیگ‌ها را برداشتند و توی آن‌ها را هم نگاه کردند. یکی از مأمورها چپ‌چپ به علی و راشد نگاه کرد؛ اما علی و راشد به روی خودشان نیاورند. وقتی مأمورها چیزی پیدا نکردند، در را محکم به هم زدند و رفتند. بعد صدای درِ خانه‌های دیگر که محکم می‌کوبیدند، شنیده شد. مش‌رحمت گفت: «اگر عجله ندارید، بمانید تا هم این‌ها بروند و هم غذا آماده شود، باید توی محله پخشش کنیم.» علی و راشد تشکر کردند و قبول کردند که بمانند. ظهر، غذا را بین همسایه‌ها پخش کردند. بعد خودشان هم یک بشقاب چلو خورشت خوردند.

بعد از آن روز، علی و راشد، هفته‌ای یک بار به بی‌بی‌زهرا و مش‌رحمت سر می‌زدند و خریدهای‌شان را انجام می‌دادند.

انقلاب که پیروز شد، علی و راشد آمدند دنبال مش‌رحمت و بی‌بی‌زهرا و آن‌ها را بیرون بردند تا همه با هم توی جشن انقلاب شرکت کنند.

CAPTCHA Image