10.22081/poopak.2019.66827

بازی ساعت و عینک

معصومه‌سادات میرغنی

پدربزرگ به پشتی تکیه داد. می‌خواست قرآن بخواند. علی‌کوچولو به اتاقش آمد. عینک و ساعت پدربزرگ روی میز بود. آن‌ها را برداشت. عینک را به چشمش زد. زنجیر ساعت را دور انگشتش چرخاند. با آن بازی کرد. پدربزرگ قرآن را بوسید و بست. آن را روی میز گذاشت. گفت: «زنجیر، صورت گلت را زخمی می‌کند. عینک هم چشم‌های قشنگت را پیر می‌کند باباجان!»

علی‌کوچولو فکری کرد. عینک و ساعت را به پدربزرگ داد. گفت: «یک بازی قشنگ بکنیم؟» پدربزرگ سرش را تکان داد.

- من می‌شوم آقا، شما بشو علی. قبول است؟

پدربزرگ لبخند زد. علی به طرفش رفت. گفت: «بچه که جای آقا نمی‌نشیند.»

پدربزرگ از جایش بلند شد. علی‌کوچولو جای او نشست. به عینک قاب قهوه‌ای نگاه کرد. زنجیر ساعت برق زد. علی آن را دوست داشت؛ اما هیچ‌وقت با آن بازی نکرده بود. یواشکی خندید. گفت: «بچه که نباید دست به عینک و ساعت بزند. پیر می‌شوی ها!»

پدربزرگ علی را بوسید. عینک و ساعت را در دست او گذاشت و گفت: «تو بردی!»

علی‌کوچولو دست زد و بالا و پایین پرید.

منبع:

روایت نزدیک، خاطراتی از زندگی امام خمینی، فرهنگ‌سرای پایداری.

CAPTCHA Image