مجید ملامحمدی
این موفایل بیفایده!
قلقلی و گیجگیجی و تنبلی، داشتند باباروبی را به سمت جنگل میکشاندند. باباروبی سرِ بچههایش داد میکشید و میگفت: «بابا ولم کنید! من نمیخواهم عموروبیتان را ببینم او با من قهر است!»
تنبلی گفت: «لازم نیست شما او را ببینید؛ اما...»
قلقلی ادامه داد: «توی دست او یک موجود عجیب و غریب است. موجودی که خیلی معما بلد است. عموروبی میگوید: «من بیشتر از بابای شما معما و چیستان بلدم!»
باباروبی چشمهایش را گرد کرد. یک پسِ گردنی به قلقلی زد و گفت: «اسمِ آن موجود عجیب و غریب چیست؟ آن را از کجا آورده؟»
گیجگیجی گفت: «موفایل... نه مونایل... نه بوبایل... آن را از یک شکارچی دزدیده!» سرِ باباروبی گیج رفت. قلقلی گفت: «یالّا پدر... زود باش همراه ما بیا... ما دوست نداریم کسی روی دستت بزند و از تو بیشتر معما بلد باشد.»
باباروبی همراه آنها رفت و به وسط جنگل رسید. چند حیوان دور عموروبی جمع بودند. عموروبی داشت از روی موبایل شکارچی معما میگفت: «یک مزرعهدار هفدهتا گوسفند داشت. از این گوسفندها به جزء نُهتایش، بقیه خوراک گرگ شدند. حالا بگویید او چندتا گوسفند زنده دارد؟» کسی بلد نبود جواب بدهد.
باباروبی خندید و گفت: «خُب معلوم است نُهتا...» عموروبی که جواب درست شنیده بود، عصبانی شد و دوباره از بقیهی حیوانها پرسید: «قبل از اینکه قلّهی اورست کشف شود، بزرگترین قلّهی جهان چه قلّهای بود؟» باز هم حیوانات جواب ندادند. باباروبی دوباره خندید و گفت: «خُب معلومه بزرگترین قلّه، اورست بود. فقط هنوز کشف نشده بود.»
عموروبی بیشتر عصبانی شد و داد زد: «آنچه چیزی است که پر از حُفره است؛ اما نمیتواند آب را در خودش نگه دارد!»
باباروبی باز هم خندید؛ اما جلوتر از او بچههایش گفتند: «این را دیروز باباروبی یادمان داد عمو... اسفنج... اسفنج است!»
عموروبی که حسابی عصبانی و خجالتزده بود دیگر حرفی نزد. ناگهان صدای تیر آمد. حیوانات فرار کردند. شکارچی داد میزد: «کی موبایل من را دزدیده؟»
باباروبی دست عموروبی را گرفت و گفت: «آن موجود بیفایده را روی زمین بینداز و به خانهی ما بیا. من با تو دوست هستم...»
ارسال نظر در مورد این مقاله