در باغ قرآن
محمود پوروهاب
دیرینگ؛ دیرینگ. صدای زنگ خانه بلند شد. من، آبجیریحانه و مامان با خوشحالی از جا بلند شدیم. مامان خودش را توی آینه نگاه کرد و لبخند زد. هر سه رفتیم جلوی درِ ورودی و منتظر ماندیم تا آسانسور بالا آمد و طبقهی پنجم ایستاد. مامانبزرگم، یعنی همان «مامانجونی» و مامانِ مامانبزرگم که ما «مامان بزرگی» صداش میکنیم، از آسانسور بیرون آمدند. مامانجونی یک ساک توی دستش بود و مامانِ مامانبزرگ هم عینک زده بود و عصا داشت.
مامانِ مامانبزرگ کمرش را کمی راست کرد و به ما نگاه کرد.
- وای شمایید گلهای نازنینم!
بعد همراه مامانجونی داخل خانه آمد. ما را یکی یکی بغل کرد و بوسید. چه بوی خوبی میداد. مامانجونی یک پلاستیک بزرگ از ساکش بیرون آورد و گفت: «اینها را مامانبزرگی از شمال آورده، بادامزمینی، زیتون و کلوچه.» مامان توی سینی برایشان شربت آورد و گفت: «مامانبزرگی چرا زحمت کشیدی، ممنون!»
مامانبزرگی گفت: «قابل شما را ندارد.» بعد زیپ کیفش را باز کرد و دوتا کادوی کوچک بیرون آورد و گفت: «این مال ریحانهی خوشگلم. این هم مال مادرِ ریحانه.»
آبجیریحانه فوری کادوش را باز کرد. یک روسری بود. با شادی گفت: «وای چهقدر خوشگل!»
روسریاش پر بود از کبوترهای آبی. کادوی مامان هم یک روسری گُلگلی بود، زرد و بنفش و نارنجی. مامانبزرگی بعد به من نگاه کرد و گفت: «اما نوهی قند و عسلم محمدمتین. یک هدیهی خوب برایت دارم، یک چیز جادویی.»
رفتم جلوتر. یک گوشماهیِ خیلی بزرگ از توی کیفش بیرون آورد. وای چهقدر بزرگ بود! اصلاً با همهی گوشماهیهای دنیا فرق داشت. بدنش از سفیدی برق میزد. خوب نگاهش کردم. تویش پیچ پیچی بود و آبی کمرنگ.
گفتم: «مامانبزرگی دستت درد نکند! چهقدر بزرگ و قشنگ است.»
مامانبزرگی گفت: «بزرگ، قشنگ و جادویی.» آبجیریحانه پرسید: «جادویی واقعاً، یعنی چهطوری؟»
مامانبزرگی گفت: «نزدیک گوشت بگیر، صدای دریا را میشنوی.» دهان گوشماهی را به گوشم چسباندم. صدای هاها هو خش خش فش فش، میداد. آبجیریحانه فوری از دستم گرفت و روی گوش خودش گذاشت. بعد با تعجب گفت: «واقعاً صدای دریا میدهد، صدای باد، موج دریا! گوش کن مامانجونی.»
گوشماهی را درِ گوش او گرفت. مامانجونی خندید و گفت: «صدای باد و هواست، صدای دور و اطراف ما که توی گوش پیچ پیچی این گوشماهی میپیچد. نمیدانم شاید هم صدای دریا باشد.»
بابا به خانه آمد. میوه و مرغ خریده بود. او خیلی خوشحال بود. سلام کرد و مامانجونی و مامانبزرگی را بوسید.
مامانبزرگی گفت: «آقامحسن دو هفتهای مزاحم شما هستم.»
مامانجونی هم گفت: «دکتر ده جلسه فیزیوتُراپی نوشته؛ چون فیزیوتُراپی نزدیک خانهی شماست، به شما زحمت دادیم.»
بابا گفت: «چه مزاحمتی، از اینکه میتوانم کاری برای مامانبزرگی بکنم خوشحالم، هر روز غروب میبرمش فیزیوتُراپی.»
از آبجیریحانه پرسیدم: «آبجی فیزیوتُراپی یعنی چی؟»
- مامانبزرگی زانوهایش درد میکند. فیزیوتُراپی یک دستگاه برقی است. هر جای بدن بیمار که آسیب دیده و درد میکند را ماساژ میدهد.
بعد از شام، بابا، مامانجونی را با ماشین به خانهاش برد. مامان گفت: «مامانبزرگی توی اتاق محمدمتین میخوابد.»
مامان جایش را کنار تختم پهن کرد. او روی تشک نشست، چراغ گوشیِ موبایلش را روشن کرد، روی صفحهی قرآن گرفت و زیر لب شروع کرد به قرآن خواندن. روی تخت نشستم و گفتم: «مامانبزرگی، شما سواد داری؟»
مامانبزرگی گفت: «سواد که نه، میتوانم اسمم را بنویسم. بعضی کلمههای آسان را بخوانم. من سواد قرآنی دارم.»
- از کجا قرآن یاد گرفتی؟
- آن موقع مکتبخانه بود. یک معلم قرآن داشتیم که به آن میگفتیم «آمیرزا». خیلی سختگیر بود.
- هر شب موقع خواب قرآن میخوانی؟
- آره پسر گلم.
- چرا؟
آخر قرآن حرفهای قشنگ خداست. صدای خداست. خدا در قرآن با ما حرف میزند، ما صدای خدا را انگار میشنویم.
گفتم: «من چند سورهی کوچک قرآن را بلدم. بارها خواندهام؛ اما صدای خدا را نشنیدهام. صدای خدا چه رنگی است؟»
مامانبزرگی کمی به طرفم خم شد، سرم را بوسید و گفت: «محمدمتینجان! اینبار که قرآن خواندی، به حرفهای خدا خوب دقت کن، حتماً صدای خدا را هم میشنوی. صدای خدا را از توی دلت میشنوی.»
آن وقت بسمالله گفت و خوابید.
و من توی فکر رفتم که صدای خدا چه رنگی است.
□
«قرآن سخن خداست...» امام رضاm
منبع:
1. کتاب مسندالامام الرضا، نوشتهی عزیزالله عطاری، ج1، ص30.
ارسال نظر در مورد این مقاله