منیره هاشمی
بابا که زنگ زد، مامان دوید و در را باز کرد. پشت در قایم شد. من توی هال بودم. گفتم: «سلام.» بابا جواب داد؛ اما داشت دنبال مامان میگشت. مامان از پشت در آمد بیرون و با خنده گفت: «سورپ... نه! غافلگیری!» بعد یک شاخهگل رُز به دست بابا داد. نگفت سورپرایز؛ چون بابا از کلمههای خارجی بدش میآید. بابا معلم ادبیات است. او واقعاً غافلگیر شد. کیف از دستش افتاد. پرسید: «چه خبر است؟ روز تولدم که نیست. سالگرد ازدواجمان هم نیست.»
مامان گفت: «هفتهی معلم است دیگر.» بابا خندید و گفت: «آها! راست میگویی.» مامان گل را از دست بابا گرفت و برد توی آشپزخانه. توی راه گفت: «زود لباسهایت را عوض کن و بیا.»
بابا لباسهایش را خیلی زود عوض کرد و آمد. فهمیده بود که غافلگیری هنوز ادامه دارد. بابا آمد کنارم روی مبل نشست. پرسید: «مامانت دیگر میخواهد چه کار کند؟» گفتم: «اگر بگویم که دیگر غافلگیری نمیشود.» بابا گفت: «حالا یک اشاره بکن.» گفتم: «شیرین است.»
مامان با جعبهی کیک آمد. جعبه را گذاشت جلوی بابا. گفت: «نمیدانی چهقدر زحمت کشیدم تا این بیت قشنگ را برای روی کیک پیدا کردم.» گفتم: «خیلی قشنگ شده.» مامان با تعجب گفت: «مگر تو جعبه را باز کردی؟» هول شدم. زبانم گرفت. گفتم: «خ... خب... دی... دیدم...»
بابا درِ جعبه را باز کرد و گفت: «حالا این بیت قشنگ چی هست؟» مامان گفت: «خودت باید بخوانی.» بابا سینیِ کیک را آورد بیرون. کیکی آبی که رویش با خامهی زرد یک بیت شعر نوشته شده بود؛ اما کلمهی آخر بیت کجکی شده بود.
درخت تو گر بار دانش بگیرد
به زیر آوری چرخ نیلوفری را
«نیلوفری را» کج شده بود رفته بود پایین. مامان ابروهایش را انداخت بالا و گفت: «یعنی چه؟ اینجوری نبود.» پا شدم فرار کنم. بابا سینی کیک را چرخاند. زیر «نیلوفری را» یک تونل کنده شده بود. تونل را من کنده بودم. با انگشتم. خب خوشمزه بود. بابا گفت: «موشه تونل را عمیق کنده به همین خاطر کوه ریزش کرده.» داغ شدم. مامان با اخم نگاهم کرد. بابا غشغش خندید. انگشتش را فرو کرد توی کیک و «نیلوفری را» را برداشت. گفت: «خانم نمیدانی چه کیفی دارد.» مامان گفت: «بگذار الآن چاقو میآورم.» و رفت. بابا انگشت کیکیاش را توی دهانش کرد و «نیلوفری را» را مزهمزه کرد.
ارسال نظر در مورد این مقاله