ماجراهای آقای خوشخیال (پُرخوری)
سیدناصر هاشمی
آقای خوشخیال وزنش رفته بود بالا. به همین خاطر تصمیم گرفته بود شبها غذا نخورد. یک شب با شکم گرسنه خوابید و خواب دید که دارد بزرگترین نان بربری دنیا را میخورد و چهقدر خوشمزه بود. صبح که بیدار شد دید نصف پتویش را خورده است.
***
پسر آقای خوشخیال بدو بدو آمد پیش پدرش و گفت: «بابا فکر کنم خیلی پرخوری کردم و چاق شدم. یقهی لباسم خیلی تنگ شده، دیگه نمیتونم نفس بکشم.»
آقای خوشخیال گفت: «نه پسرم، چاق نشدی. فقط سرت رو از آستین پیراهنت بیرون آوردی.»
***
آقای خوشخیال به پسرش گفت: «پسرم چرا ناهار نمیخوری؟ مگه بیرون از خانه چیزی خوردی؟»
پسر با ناراحتی جواب داد: «بله بابا. اول صبح هوا سرد بود کمی سرما خوردم. توی فوتبال زمین خوردم، وقتی هم گل نزدم، حرص خوردم.»
آقای خوشخیال گفت: «پسرم مراقب خودت باش، خیلی پرخوری کردی!»
***
آقای خوشخیال از جلو مغازهی کبابی رد میشود، میبیند یک مرد چاق دارد با اشتها کباب میخورد. آقای خوشخیال که خیلی گرسنهاش بوده ولی پول نداشته غذا بخورد، یواش میزند به شیشهی مغازه. مرد چاق میگوید: «چیه؟»
آقای خوشخیال با حسرت میگوید: «پیاز هم بخور.»
***
دخترکوچولوی آقای خوشخیال خیلی شکمو بود. یک روز ازش پرسیدند: «دخترجون، باباتو بیشتر دوست داری یا مامانت رو؟»
دخترکوچولو جواب داد: «تهدیگ ماکارونی رو.»
***
آقای خوشخیال قبل از مهمانی به بچههایش گفت: «تا جایی که میتونید آب و نون نخورید، فقط کباب و جوجه.»
موقع شام دید بچههایش همه کباب و جوجهها را خوردند و چیزی برای بقیه باقی نگذاشتند. ناگهان داد زد: «بچهها اشتباه کردم آب و نون هم بخورید.»
***
پسر آقای خوشخیال رو به مادرش کرد و گفت: «مامان این درسته که میگویند «جوینده یابنده است؟»
مادرش با لبخند گفت: «بله پسرم.»
پسر بچه گفتند: «پس چرا دیروز من و خواهرم هر چه گشتیم شیرینیهایی که شما کنار گذاشته بودید را پیدا نکردیم؟»
***
توی مدرسه یک از بچهها به پسر آقای خوشخیال میگوید: «بیا کارهای مدرسهمون رو با هم انجام بدهیم.»
پسر آقای خوشخیال جواب میدهد: «قبول است، اول تو بیا در نوشتن مشقها کمکم کن، من هم در خوردن لقمههایی که برای زنگ تفریح آوردی کمکت میکنم.»
ارسال نظر در مورد این مقاله