در باغ قرآن
سیدسعید هاشمی
شب همه دور هم نشسته بودند. مادربزرگ چای آورده بود و داشتند چای میخوردند. بابا گفت: «انشاءالله فردا صبح زود حرکت میکنیم میرویم به طرف شمال.»
تا این حرف را زد، پارسا و پانیذ پریدند بالا و گفتند: «هورا!... میرویم شمال!»
پارسا گفت: «میرویم جنگل!»
پانیذ گفت: «میرویم دریا!»
مادربزرگ خندید و گفت: «انشاءالله به سلامتی! اما خیلی باید مواظب باشید!»
به جز پارسا و پانیذ، یک نفر دیگر هم خوشحال شد: «اژدهای تصادف!»
اژدهای تصادف وقتی شنید که بابا گفت: «فردا به شمال میرویم، با خوشحالی پرید بالا و گفت: «آخجون شمال! یه تصادف باحال!»
او آنقدر خوشحال شد و آنقدر بالا پرید که یکدفعه سرش محکم به سقف خورد و گرومبی صدا داد.
همه، چایشان را خوردند. مادربزرگ گفت: «جادهها شلوغ است. نزدیک عید است. مواظب باشید!»
بابا گفت: «نگران نباش مادرجان! من مواظب هستم.»
اژدهای تصادف، خندید. موبایلش را از برداشت و گذاشت توی جیبش. آتش پُر دودی از دماغش بیرون داد و گفت: «آره جون خودت! همه همین حرف را میزنند؛ اما بعد توی جاده آنقدر تند میروند که هیچکس را نمیبینند. جانمیجان! چه کیفی دارد تصادف! یادم باشد فردا صبح زود بروم بنشینم روی سقف ماشینشان تا وقتی تصادف کردند، با موبایلم یک سلفی بگیرم!»
مادربزرگ گفت: «بروید بخوابید. فردا باید صبح زود حرکت کنید.»
پارسا و پانیذ از خوشحالی خوابشان نمیآمد.
***
فردا صبح زود، همه از خواب بیدار شدند. نمازشان را خواندند و آماده شدند برای سفر. مادربزرگ بچهها را بوسید و سفرهای داد دستشان. گفت: «بیایید مادر! این هم صبحانهیتان. یکجا کنار جاده نگه دارید و صبحانه بخورید.»
پانیذ گفت: «مادربزرگ کاش شما هم میآمدید!»
مادربزرگ گفت: «نمیشود ننهجان. من پایم درد میکند. تازه توی عید، کُلّی مهمان برایم میآید. نمیشود که آنها را پشت در نگه دارم.»
بابا و مامان و بچهها رفتند طرف ماشین. آنها اژدهای تصادف را ندیدند که روی سقف ماشین نشسته بود و داشت برای خودش بشکن میزد.
آنها تا میخواستند سوار ماشین شوند، مادربزرگ، را دیدند که میآمد طرفشان و توی دستش یک سینی بود. سینی را زمین گذاشت. بچهها دیدند که توی سینی یک قرآن و یک کاسه آب است. اژدهای تصادف گفت: «وای! مادربزرگ لجباز باز هم اینها را آورد. آخه مادربزرگ تو چرا دست برنمیداری؟»
مادربزرگ قرآن را برداشت و گرفت بالا. گفت: «بیایید از زیر قرآن رد بشوید!»
بابا و مامان و بچهها سهبار از زیر قرآن رد شدند. یکدفعه فرشتهای از لای قرآن بیرون آمد و به بابا و مامان و بچهها گفت: «سلام! من آمدم!»
بعد بالهایش را باز کرد و روی سر آنها گرفت. بابا و مامان و بچهها سوار ماشین شدند.
مادربزرگ، آب را پشت سرشان پاشید و بعد قرآن را بوسید و گذاشت توی سینی. گفت: «بروید به سلامت! کور بشود هر چی شیطان و اژدهاست!»
اژدهای تصادف، یکدفعه دست به چشمش کشید و گفت: «آخ چشمم! وای چشمم! چرا هیچجا را نمیبینم؟»
بعد بلند شد و ایستاد. بابا، ماشین را روشن کرد و حرکت کرد. ماشین از زیر درخت بید توی خانه رد شد. اژدهای تصادف سرش به شاخههای درخت گیر کرد و تالاپی افتاد زمین. فرشته رفت روی سقف ماشین و به اژدها خندید. بعد هم بالهایش را باز کرد و روی ماشین گرفت. ماشین گاز داد و رفت. اژدهای تصادف دنبالشان دوید و داد زد: «نه... نروید... بایستید من هم بیایم... من دوست دارم شما تصادف کنید...»
فرشته گفت: «اما من مراقبشان هستم!»
ارسال نظر در مورد این مقاله