قصههای 57
حامد جلالی
مجید از خواب که بلند شد، تقویم را نگاه کرد. بعد سریع سراغ کمددیواری رفت و پیراهن مشکیاش را پوشید. از اتاق بیرون زد و توی حیاط کنار حوض ایستاد. مُشتی آب روی صورتش ریخت و بعد درِ اتاق علی را آرام زد. علی هم خوابآلود جلو در آمد.
- چرا سیاه پوشیدی؟
- تقویم را نگاه کردم، امروز وفات حضرت امالبنین است! یادت که نرفته است؟
- چی را؟
- مشرحمت گفت که امروز نذری دارند. قرار بود برویم کمکشان.
علی آماده شد و دوتایی با هم رفتند خانهی مشرحمت. توی حیاط کنار دیگ شلهزرد ایستاده بودند که بیبی گفت: «فدای سیاه پوشیدنتان بشوم، بیبیجان بروید از توی صندوقخانه کیسهی شکر بیاورید، فکر کنم شیرینیاش کم شده است.»
علی و مجید دویدند و از پلهها بالا رفتند تا به صندوقخانه رسیدند. توی صندقخانه کمی تاریک بود. قدری ایستادند تا کمکم چشمشان عادت کرد و توانستند جلوی پایشان را ببینند. چشمشان به کیسهی شکر افتاد. کیسه را بلند کردند که مجید یک لباس ارتشی روی دیوار دید؛ درست شبیه همان لباسها که توی یزد دنبال مردم میکردند و به طرف آنها تیراندازی میکردند. کیسه را رها کرد که از دست علی هم رها شد و هر دو در جا خشکشان زد. مجید به علی گفت: «یعنی مشرحمت ارتشی بود و ما نمیدانستیم؟» علی گفت: «خِنگِ خدا! اگر ارتشی بود که توی همان نوزده دی ما را تحویل میداد.» مجید خندهای زیرکانه کرد و گفت: «تو چهقدر سادهای، حتماً ما را لو نداد تا با ما پدرهایمان را شناسایی کند و بعد هم بقیهی بچهها را.» علی هم فکر کرد و گفت: «خُب چرا ما را فرستاد اینجا؟» مجید باز فکر کرد و گفت: «بیبی از هیچی خبر ندارد، برای همین ما را فرستاد صندوقخانه! باید به بیبی بگوییم که شوهرش چهکاره است!» علی دستش میلرزید که گفت: «من میترسم، بیا فرار کنیم و تا دیر نشده به باباهایمان بگوییم.» هر دو از صندوقخانه بیرون آمدند مشرحمت با پارویی جلویشان ایستاده بود. آنها فکر کردند اسلحه توی دستش دارد و از ترس هر دو فرار کردند و پشت بیبی قایم شدند. بیبی که توی دستش سینیِ خلال بادام بود، هول شد، سینی از دستش رها شد، افتاد کف حیاط و صدای بلندی کرد. مجید و علی بیشتر هول شدند. هر دو از ترس میلرزیدند، باز فرار کردند و توی راهرو رفتند که مردی قدبلند و چهارشانه، جلویشان سبز شد و هر دو را گرفت توی بغلش و دهان هر دو را گرفت تا داد نزنند.
***
مجید و علی میلرزیدند و مشرحمت و مرد قدبلند بالای سرشان بودند و بیبی هم برایشان آبقند درست میکرد. مشرحمت میخندید. بیبی هم همینطور. مشرحمت گفت: «ای بیمعرفتها! حالا به من شک میکنید؟» بیبی گفت: «پیرمرد، اذیتشان نکن، بهشان بگو تا اینقدر مثل گنجشک نترسند، زبانبستهها.» مرد قدبلند گفت: «بچهها آن لباسها مال من است، من ستوان ارتش بودم. از وقتی امام خمینی فتوا دادند که ما به حرف رژیم شاه گوش ندهیم و از پادگانها فرار کنیم، من هم از پادگان فرار کردم؛ چون دلم نمیخواست به مردم بیگناه تیراندازی کنم. بعد هم مشرحمت و بیبی به من جا دادند و اینجا قایم شدم تا آبها از آسیاب بیفتد.» مجید و علی با بهت به صورت مشرحمت نگاه کردند. بیبی دست کشید روی سر بچهها و گفت: «آقاکاظم درست میگویند بچهها، ایشان اگر آدم بدی بود که از دست شاه و نظامیها فرار نمیکرد؟»
مجید و علی آرام شدند. قول دادند در این مورد به سروان کاظم چیزی نگویند و این راز بین خودشان چهار نفر بماند. بعد هم دوتایی رفتند صندوقخانه و کیسهی شکر را آوردند تا بیبی مقداری از آن را توی شلهزرد بریزد.
ارسال نظر در مورد این مقاله