علی مهر
پادشاه شاعر
پادشاهی شعری تازه گفت. شعر را برای شاعر دربار خواند و نظر او را دربارهی شعر پرسید. شاعر پاسخ داد: «شعر شما متوسط است و شایستهی مقام پادشاه نیست.»
پادشاه عصبانی شد و دستور داد شاعر را به طویلهی قصر ببرند و در آنجا زندانی کنند. مأموران دستور را انجام دادند. چند روز بعد بزرگان شفاعت کردند و پادشاه، شاعر را بخشید.
مدتی بعد پادشاه شعری دیگر سرود. شاعر را فرا خواند، شعرش را برای او خواند و دوباره نظر شاعر را دربارهی شعرش پرسید. شاعر بیآنکه پاسخی دهد، برخاست و راه افتاد. پادشاه پرسید: «کجا میروی؟»
شاعر پاسخ داد: «به طویله.»
بلایی که بر سر دِه پایین آوردم
مردی وارد دهی شد. جمعی از اهالی دِه دور هم نشسته بودند. پیش آنان رفت و گفت: «به من چیزی بدهید؛ وگرنه با این ده همان کار را خواهم کرد که با آن ده دیگر کردم.»
اهالی ده ترسیدند که او جادوگر باشد و بلایی بر سر ده بیاورد؛ پس آنچه خواست به او دادند. بعد از او پرسیدند: «با آن ده چه کردی؟»
گفت: «از آنها نیز چیزی خواستم، ندادند، پس به اینجا آمدم. اگر شما هم چیزی نمیدادید به ناچار اینجا را ترک میکردم و به یک ده دیگر میرفتم.»
ارسال نظر در مورد این مقاله