زیر چتر مهربانی
اکرم الفخانی
حضرت آیتالله خامنهای فرمودهاند: «سلامت جسمی را از طریق ورزش و تغذیهی مناسب تأمین کنید.»(1)
از خواب بیدار شدم. یک خمیازه اندازهی پنجرهی خانه کشیدم و بعد پنجرهی خمیازهام را بستم. اصلاً حال نداشتم بلند بشوم. دستهایم را روی زمین گذاشتم و یک آخ گفتم.
مامان گفت: «سعید، زود باش بیا صبحانهات را بخور. مدرسهات دیر میشه!»
یک چشمم باز بود و چشمِ دیگرم بسته، هنوز توی چشمهایم پر از خواب بود.
رفتم سمت روشویی تا آبی به صورتم بپاشم و آن چشم بستهام را از خواب بیدار کنم؛ اما باز هم حال نداشتم. صورت نشسته نشستم سر سفره.
مامان تندتند قاشق را در چایی تکان میداد. چای شیرین را گرفت جلویم و گفت: «بخور مامانجون!»
سرم را کشیدم عقب و گفتم: «نه نمیخورم!»
مامان، کنجد را پاشید روی نان و پنیر و گفت: «خب مامانجون یه گاز از این بزن!»
چشم چپم را که هنوز بسته و خواب بود، باز کردم و گفتم: «نه نه نه، نمیخورم!»
بلند شدم و لباسم را پوشیدم. صورت نشسته و صبحانه نخورده راه افتادم. مامان با نگاه نگران جلو در ایستاده بود و من را نگاه میکرد.
به مدرسه رسیدم. آخرِ صف ایستادم. معاون مدرسه بلند گفت: «یک که میگم دستا بالا...» اما دست من پایین بود.
او ادامه داد: «دو که میگم دست راست بالا...» اما دستهای من باز هم پایین بود. حوصلهی ورزش کردن را نداشتم. زنگ اول ریاضی داشتیم.
آقا گفت: «دو ضرب در دو چند میشود؟»
بچهها بلند داد زدند: «میشود چهار!»
یک عالمه عدد چهار جلوی چشم من رژه میرفت. سرم گیج میرفت. دلم میخواست بخوابم.
آقا داد زد: «سعید بگو ببینم دو ضرب در سه چند میشود؟»
یک خمیازه اندازهی پنجرهی کلاس کشیدم و گفتم: «میشود ۷! نه ۵! نه، نه 6!» همه خندیدند.
آقا گفت: «مگه صبحانه نخوردی؟»
با خودم کلمهی صبحانه را تکرار کردم.
گفتم: «نه آقا.»
آقا گفت: «چرا اینقدر خوابآلودهای؟ مگه سر صف ورزش نکردی؟»
سرم را پایین انداختم و گفتم: «نه آقا!»
آقای معلم یک شکلات به من داد و گفت: «فعلاً این را بخور؛ اما از جلسهی بعدی صبحانهات را خوب بخور و بیا.»
گفتم: «چشم آقا.»
آقای معلم لبخندی زد و گفت: «خب حالا، یک که میگم دستا بالا...»
خندیدم و دستم را بردم بالا.
1. منبع: پایگاه اطلاعرسانی دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیتالله العظمی خامنهای(مدظلهالعالی).
ارسال نظر در مورد این مقاله