معصومهسادات میرغنی
به پشتی تکیه دادم و به خواهرم گفتم: «میشود ظرفها را بشوری؟» فریده گفت: «دیروز نوبت من بود. امروز نوبت توست.» گفتم: «ظرفهای ناهار را تو بشور. ظرفهای شام را من میشورم.» فریده اخم کرد: «نوبت من که نیست.» کتابش را باز کرد و مشغول نوشتن شد. پدر از کنار ما رد شد و نگاهمان کرد. به آشپزخانه رفت تا وضو بگیرد. میخواست قرآن هر روزش را بخواند. گفتم: «آبجی! فکر کن الآن نوبت ظرف شستن توست. برو بشور دیگر.» فریده گفت: «هر وقت نوبتم شد، میشورم.»
نوبت من بود و خوابم میآمد؛ اما نمیخواستم ظرفها نشسته بماند. خمیازهای کشیدم. منتظر شدم تا پدر به اتاق بیاید و بعد بروم سراغ ظرفها. وضو گرفتن پدر طول کشید. فریده گفت: «بابا همیشه زود وضویش را میگیرد. آب اضافه هم مصرف نمیکند.» صدای شیر آب میآمد. سرم را تکان دادم. به یکدیگر نگاه کردیم و به آشپزخانه رفتیم. روی کابینت، ظرف نشستهای نبود. کنار جاظرفی را هم دیدم. همهی ظرفها تمیز و شسته، داخل سبد بودند. با تعجب به پدر نگاه کردیم. شیر آب را بست. دستهایش را خشک کرد. لبخندی زد وگفت: «اینبار نوبت من بود!» صورت پدرم را بوسیدم و رفتم تا با خیال راحت بخوابم.
منبع:
روایت نزدیک، خاطراتی از امام خمینیq، محمود محمدینسب و جمعی از نویسندگان، فرهنگسرای پایداری.
ارسال نظر در مورد این مقاله