سیبِ قرمز مریم

10.22081/poopak.2019.67479

سیبِ قرمز مریم


عباس عرفانی‌مهر

آبجی‌مریم گفت: «می‌آیی تا به مسجد برویم و نماز بخوانیم؟» من گفتم: «نه! من کوچولو هستم. بزرگ بشوم خودم می‌روم.» آبجی‌مریم رفت. حوصله‌ام سر رفت. اذیت کردن را دوست داشتم. فکری به کله‌ام زد. صورتم را با زغال سیاه کردم و به آشپزخانه رفتم. مامان داشت پیاز پوست می‌کَند. پاورچین پاورچین کنارش رفتم و یکهو فریاد زدم: «هو...» مامان ترسید. جیغ کشید و گفت: «این چه کاری است که می‌کنی؟ نزدیک بود سکته کنم. دست از این بچه‌بازی‌ها بردار دختر.» غش غش خندیدم و به اتاق رفتم. دراز کشیدم. کم‎کم خوابم برد. توی خواب، آبجی‌مریم را دیدم. خیلی ناراحت بود. جلو آمد و گفت: «چرا مامان را اذیت می‌کنی؟ دیگر نبینم او را اذیت کنی. اگر با مامان دعوا کنی من هم با تو دعوا می‌کنم.» صبح شد. از خواب پریدم. آبجی‌مریم توی آشپزخانه بود و به مامان کمک می‌کرد. لجم گرفت؛ چون مامان او را خیلی دوست داشت. یک سیب قرمز روی کیف آبجی‌مریم بود. من سهم خودم را قبلاً خورده بودم؛ اما باز هم دلم سیب می‌خواست. بلند شدم. دولا دولا به طرف کیف آبجی‌مریم رفتم. مامان من را دید و داد زد: «تو سهم خودت را خورده‌ای. آن سیب سهم مریم است. برندار!» آبجی‌مریم به من نگاه کرد و با مهربانی گفت: «اگر دوست داری می‌توانی سهم من را هم بخوری!» اخم کردم و گفتم: « نمی‌خواهم!» رادیو روشن بود. گوینده‌ی رادیو گفت: «امروز هواپیماهای عراقی به شهرها حمله کردند و با بمب مردم و کودکان را به خاک و خون کشیدند.»

مامان گفت: «خدا، الهی این صدام را ذلیل کند که مردم بی‌گناه رو می‌کشد!» من از حرف‌های مامان چیزی نفهمیدم. آبجی‌مریم کیفش را برداشت. سیبش را توی آن گذاشت. مامان را بوسید و به طرف مدرسه دوید. ناگهان صدای آژیر خطر آمد. رادیو گفت: «توجه، توجه! علامتی که هم اکنون می‌شنوید، اعلام خطر یا وضعیت قرمز است و معنی و مفهوم آن این است که حمله‌ی هوایی انجام خواهد شد. محل خود را ترک و به پناهگاه بروید.» ناگهان شیشه‌های خانه تکان خوردند. صدای انفجار توی کوچه پیچید. مامان جیغ کشید. یک نفر از توی کوچه فریاد زد: «مدرسه را با موشک زدند.» مامان فریاد زد: «یا حضرت زینب! مریم...» مامان به طرف مدرسه دوید. من هم به دنبالش. توی مدرسه پر از دود و آدم شده بود. بچه‌هایی که ورزش داشتند توی حیاط شهید شده بودند. مریم روی زمین افتاده بود. فرشته‌های آسمان او را با خودشان بردند. سیب قرمز مریم توی کیفش جاماند.

***

شهیده مریم نوری در سال 1354 در شهر زنجان متولد شد. او خیلی مهربان و با محبت بود. یک روز دشمن با هواپیما به مدرسه‌ی بینش زنجان حمله کرد. مریم توی حیاط بود و ورزش می‌کرد. بمب توی حیاط افتاد و مریم و دوستانش شهید شدند. او فقط یازده سال داشت. یادش گرامی باد!

منبع: وبلاگ شهید مریم نوری.

CAPTCHA Image