10.22081/poopak.2019.67480

دعوا در صیحگاه

در باغ قرآن

سیدسعید هاشمی

زنگ صبحگاه هنوز نخورده بود. رضایی وارد مدرسه شد. اعصابش خرد بود. هنوز خوابش می‌آمد. با خودش گفت: «آخه کی این مدرسه را اختراع کرده؟ اگر بدانم کی بوده، حسابش را می‌رسم!»

دوست داشت همان‌جا یک تخت‌خواب برایش آماده می‌کردند تا راحت  می‌خوابید و ظهر بیدار می‌شد. باد صبحگاهی توی حیاط پیچید. رضایی سردش شد. با خودش گفت: «آخه کی توی این سرما از خانه بیرون می‌رود که ما دانش‌آموزها دومی‌اش باشیم؟»

صدای گنجشک‌ها از لای شاخ و برگ درخت‌های کنار مدرسه به گوش می‌رسید. رضایی دوست داشت سر آن‌ها داد بزند: «شما دیگر ساکت شوید!»

صبح، دیر از خواب بیدار شده بود و حتی صبحانه هم درست نخورده بود. دوست داشت داد بزند و با همه دعوا کند.

کیفش را گذاشت توی صف و رفت که آب بخورد. کیف او در جای هفتم بود. آب خورد و کمی هم با دوستانش حرف زد. وقتی برگشت، دید کیفش رفته ته صف. رفته جای بیستم. در جای هفتم هم سالاری ایستاده بود. رضایی کیفش را از جای بیستم برداشت و رفت جلو. سالاری را هل داد و گفت: «چرا کیف مرا از این‌جا برداشتی؟»

اما سالاری از هیچی خبر نداشت. نزدیک بود زمین بخورد. ناراحت شد. کیفش را زمین گذاشت و یقه‌ی رضایی را گرفت. رضایی هم موهای سالاری را گرفت. بچه‌ها دورشان جمع شدند. شروع کردند به دست زدن و تشویق کردن. چند نفر سالاری را تشویق می‌کردند و چند نفر هم رضایی را. رضایی با مشت زد توی شکم سالاری. سالاری با لگد زد به ساق پای رضایی. یک‌دفعه زنگ صبحگاه خورد. بچه‌ها همه توی صف ایستادند. صف‌ها منظم شد و سکوت همه‌جا را گرفت؛ اما رضایی هنوز کنار سالاری ایستاده و لباس سالاری را گرفته بود. دوست داشت صبحگاه زودتر تمام شود و بزند سالاری را له و لَوَرده کند. سالاری هم انگشت رضایی را توی دستش گرفته بود و دوست داشت آقای ناظم حواسش پرت شود و او انگشت رضایی را آن‌قدر فشار بدهد تا بشکند.

شکوهیان رفت پشت بلندگو تا قرآن بخواند. رضایی آهسته در گوش سالاری گفت: «حسابت را می‌رسم!»

سالاری آرام جواب داد: «می‌کُشَمَت!»

شکوهیان شروع کرد به خواندن قرآن: «اَعوُذُ بِاللهِ مِنَ‌ الشَیطانِ ‌الرَجیم. بسم‌الله ‌الرحمن ‌الرحیم. وَلِیَعفُوا وَلِیَصفَحُوا اَلا تُحِبّونَ اَن یَغفِرَاللهُ لَکُم وَاللهُ غَفورٌ رَحیمٌ؛ با گذشت و دوستی از بدی‌ها درگذرید. آیا دوست ندارید که خدا هم در حق شما بخشایش داشته باشد که خدا بسیار بخشاینده و مهربان است.»(1)

صدای شکوهیان خیلی قشنگ بود. وقتی قرآن را با صوت خواند، حتی درخت‌های توی مدرسه، هم ساکت شدند. باد صبحگاهی هم از وزیدن افتاد. ابرها وسط آسمان یک‌جا ایستادند. گنجشک‌ها گوش خواباندند. دست رضایی شُل شد و از روی لباس سالاری افتاد. سالاری که انگشت رضایی را گرفته بود، انگشتش را رها کرد و انگشت‌های دستش را کرد لای انگشت‌های دست رضایی. شکوهیان قرآن را ادامه داد. یک‌دفعه مدرسه قشنگ شد. آقامعلم دوست‌داشتنی شد. آقای ناظم مهربان شد. رضایی که تا حالا شانه‌به‌شانه‌ی سالاری ایستاده بود، آهسته رفت پشت سر سالاری. سالاری نگاهش کرد و با لبخند گفت: «ببخشید که پشتم به شماست!»

رضایی خندید. مدرسه داشت می‌خندید. صدای شکوهیان مدرسه را دور می‌زد و از روی دیوارها و لای شاخ و برگ درخت‌ها به همه‌جا می‌رفت.

1. سوره‌ی نور، آیه‎ی 22.

CAPTCHA Image