قصه‌های قدیمی

10.22081/poopak.2019.67486

قصه‌های قدیمی


پولی که صدا داشت

رامین جهان‌پور

در روزگاران قدیم یک روز مرد فقیر و گرسنه‌ای از بازار می‌گذشت. وقتی از جلوی درِ مغازه‌ای رد می‌شد، دیگ بزرگی را دید که گوشت زیادی داخلش بود و داشت می‌پخت. مرد فقیر جلوی دیگ بزرگ ایستاد، تکه نان خشکی را از بقچه‌اش بیرون آورد و آن را روی دیگ گرفت تا نانش گرم شود. چند لحظه بعد، نان را به دندان کشید و به راهش ادامه داد. صاحب مغازه که مرد خسیسی بود با دیدن مرد فقیر از مغازه بیرون آمد و دوان دوان خودش را به او رساند و گفت: «آهای آقا! کجا؟ پول غذایی را که خورده‌ای بده و بعد برو.» مرد فقیر با تعجب گفت: «من که غذایی نخورده‌ام تا پولش را بدهم، فقط تکه نان خشکی از بقچه‌ام را روی بخار دیگ گوشت گرم کردم.» صاحب مغازه گفت: «چون از بخار غذایم استفاده کرده‌ای باید نصف پول غذا را بدهی.»

مغازه‌دار و مرد فقیر در حال بگو مگو بودند که مرد دانشمندی از راه رسید. وقتی متوجه ماجرا شد، دستش را در جیبش برد و سکه‌ای از آن بیرون آورد. مرد مغازه‌دار خوش‌حال شد؛ اما دانشمند سکه را به او نداد و آن را روی زمین انداخت. سکه وقتی به زمین خورد صدای محکمی از آن بلند شد. دانشمند دوباره سکه را از روی زمین برداشت، داخل جیبش گذاشت و رو به مرد مغازه‌دارِ خسیس گفت: «تو هم صدای این سکه را برای خودت بردار.» مغازه‌دار با تعجب پرسید: «این دیگر چه‌جور پول دادنی است؟» دانشمند گفت: «به کسی که بخار غذایش را می‌فروشد باید صدای پول را داد.»

هر کسی کار خودش

در زمان‌های قدیم جوانی شکارچی بود که به شکار علاقه‌ی زیادی داشت. او یک سگ باهوش و زرنگ هم داشت.

یک روز شکارچیِ توی حیاط خانه‌اش، گربه‌ای را دید که وسط حیاط روی هوا پرید، توی یک چشم به هم زدن گنجشکی را از روی دیوار حوض به دهان گرفت و فرار کرد.

جوان چند بار قبل از این هم آن گربه را در حیاط خانه‌اش دیده بود. او با خودش فکر کرد: «این گربه‌ی تیزچنگ می‌تواند جای سگ شکاری‌ام را بگیرد. من از فردا باید به فکر تربیت و شکاری کردن این گربه باشم تا بتوانم به کمک او پرنده‌های زیادی را شکار کنم؛ چون اگر در این کار موفق شوم سگم را با قیمت بالایی می‌فروشم و از پولش استفاده می‌کنم.» جوان با این فکر پشت یکی از درختان حیاط پنهان شد تا گربه را به دام انداخت. فردای آن روز جوان شکارچی گربه را بغل کرد، سوار اسبش شد و به طرف جنگل به راه افتاد تا شکارش را شروع کند. سگ شکاری‌اش هم مثل همیشه پشت سر اسب به راه افتاد تا به جنگل رسیدند.

هنوز وارد جنگل نشده بودند که چشم جوان به چند تا کبک خورد که روی یکی از تپه‌های جنگل ایستاده بودند. جوان فوری گربه را به طرف آن‌ها پرتاب کرد. سگ وقتی گربه را دید به طرفش حمله کرد. گربه از ترسِ سگ به طرف اسب دوید و همین باعث شد اسب بترسد و رم کند. وقتی اسب دوتا پاهای جلویش را بالا برد، جوان شکارچی از روی اسب به زمین افتاد و دست و پایش شکست. جوان وقتی به اطرافش نگاه کرد گربه را دید که به سرعت از آن‌جا دور می‌شد و از همه بدتر این‌که همه‌ی کبک‌ها هم از روی تپه فرار کرده بودند. جوان که از کار خودش پشیمان شده بود، با خودش فکر کرد هر کسی را برای انجام کاری ساخته‌اند.

CAPTCHA Image