10.22081/poopak.2019.67610

خنده منده

ماجراهای آقای خوش‌خیال

(مسافرت)

سیدناصر هاشمی

پسر آقای خوش‌خیال با بی‌حالی آمد سراغ پدرش و گفت: «بابا امروز حالم خوب نبود. با مامان رفتم دکتر. دکتر گفت برای این‌که حال‌تون خوب بشه باید با هواپیما به یک مسافرت برید. حالا منو کجا می‌بری؟»

آقای خوش‌خیال دستی به سر پسرش کشید و گفت: «پسرم می‌برمت پیش یک دکتر دیگه.»

***

پسر آقای خوش‌خیال وقتی می‌رود داخل حیاط هتل، ناگهان می‌بیند یک گربه دارد می‌دود دنبال موش. از ترس می‌زند زیر گریه. پدرش با لبخند می‌گوید: «پسرم گریه نکن، تام و جری که ترس ندارند.»

***

آقای خوش‌خیال نشسته بود جلو تلویزیون و داشت پشت سر هم آه می‌کشید. پرسیدند: «چرا آه می‌کشی؟»

گفت: «دلم خیلی برای پاریس تنگ شده. خیلی وقته که نرفتم اون‌جا.»

پرسیدند: «چند ساله نرفتی پاریس؟»

آقای خوش‌خیال با ناامیدی جواب داد: «تقریباً از وقتی که به دنیا اومدم.»

***

یک روز تعطیل آقای خوش‌خیال به همراه خانواده رفتند بازدید از موزه. توی موزه آن‌قدر پیاده‌روی کردند که آقای خوش‌خیال خسته شد و نشست روی یک صندلی. ناگهان نگهبان موزه آمد و گفت: «آقای محترم، شما نشسته‌اید روی صندلی نادرشاه افشار، لطفاً بلند شید!»

آقای خوش‌خیال همان‌طور که لم داده بود، گفت: «عیبی ندارد، هر وقت نادرشاه آمد بلند می‌شوم.»

***

پسر آقای خوش‌خیال گفت: «بابا اجازه می‌دهی برویم کوچه فوتبال‌ بازی کنیم؟»

آقای خوش‌خیال خیلی جدی گفت: «نخیر، اجازه نیست.»

پسرک گفت: «پس می‌شود توی این تابستان ما را ببری مسافرت؟»

آقای خوش‌خیال نگاهی به بچه‌هایش انداخت و گفت: «بروید کوچه فوتبال... من هم الآن می‌آیم.»

***

آقای خوش‌خیال تازه از مسافرت برگشته بود. ازش پرسیدند: «خوش گذشت؟»

گفت: «خیلی خوش گذشت، فقط وقتی با اتوبوس برمی‌گشتیم خیلی باد خورد به سروصورت‌مان.»

گفتند: «خب شیشه‌ی‌ ماشین را می‌کشیدی بالا.»

آقای خوش‌خیال جواب داد: «نمی‌شد؛ چون ما روی سقف اتوبوس بودیم.»

***

یک‌بار آقای خوش‌خیال با بچه‌هایش رفته بودند مسافرت. وقتی به ترمینال رسیدند، آقای خوش‌خیال به پسرش گفت: «پسرم، برو اون تاسکی رو بگو بیاد.»

پسرش خندید و گفت: «بابا تاسکی یعنی چی؟ این‌که تاسکی نیست.»

آقای خوش‌خیال گفت: «پس چیه؟»

پسر جواب داد: «این شصخیه نه تاسکی. فهمیدی؟»

***

آقای خوش‌خیال همراه خانواده سوار اتوبوس شدند تا بروند مسافرت. اتوبوس توی سرازیری بود و آرام حرکت می‌کرد. پسر آقای خوش‌خیال دید یک نفر دارد سریع می‌دود دنبال اتوبوس. سرش را از شیشه برد بیرون و داد زد: «آقا ندو، ما حرکت کردیم. دیگه به ما نمی‌رسی.»

مرد همان‌طور که می‌دوید، جواب داد: «دعا کنید برسم؛ چون من راننده‌ی اتوبوس هستم.»

***

دخترکوچولوی آقای خوش‌خیال گفت: «بابا، این هفته نرو سر کار. به جایش ما را ببر مسافرت!»

آقای خوش‌خیال با لبخند جواب داد: «نمی‌شود دخترم، باید بروم سر کار برای یک لقمه نان.»

دخترکوچولو گفت: «خب شما ما را ببر مسافرت ما خودمان یک لقمه نان به شما می‌دهیم!»

***

خانواده‌ی آقای خوش‌خیال سوار هواپیما بودند که بروند کیش. پسر آقای خوش‌خیال داشت از پنجره بیرون را نگاه می‌کرد. ناگهان پدرش را صدا کرد و گفت: «بابا، نگاه کن، آدم‌ها از این بالا مثل مورچه هستند.»

آقای خوش‌خیال جواب داد: «پسرم، چیزی که تو می‌بینی همان مورچه است؛ چون ما هنوز پرواز نکرده‌ایم.»

CAPTCHA Image