سیدسعید هاشمی
بابا، ماشینش را کنار خیابان پارک کرد و به ریحانه گفت: «دخترم، پیاده شو!»
هر دو پیاده شدند. آزمایشگاه نزدیک بود. بابا گفت: «دخترم، از آزمایش که نمیترسی؟»
- نه بابا! قبلاً یکبار با مامان آمدهام.
دو- سه قدم که رفتند، بابا گفت: «آخ، کیفم توی ماشین جا ماند! بگذار بروم بیاورم! مدارک پزشکیات توی آن کیف است.»
برگشتند و بابا کیف را از ماشین برداشت. ریحانه از آمپول و از آزمایش خون نمیترسید؛ اما احساس میکرد اضطراب دارد. نزدیک آزمایشگاه شلوغ بود و مردم در رفتوآمد بودند. بابا و ریحانه، هنوز توی خیابان در کنار جدول داشتند قدم برمیداشتند که ناگهان یک موتوری که دو نفر بر آن سوار بودند و بر سرشان کلاه کاسکت داشتند، به آنها نزدیک شدند. تا به بابا و ریحانه رسیدند، نفر پشت سری دست برد و کیف را از دست بابا کشید. بعد هم گاز دادند و رفتند. ریحانه جیغ کشید. بابا دست ریحانه را ول کرد و دوید طرف موتورسواران؛ اما آنها رفته بودند. مردم جمع شدند دور ریحانه تا آرامش کنند. چند نفر هم دویدند طرف بابا تا به او کمک کنند که موتوریها را بگیرد؛ اما موفق نشدند.
بابا برگشت پیش ریحانه. ریحانه هنوز جیغ میکشید و گریه میکرد. بابا، ریحانه را بغل کرد. موهایش را نوازش کرد و صورتش را بوسید.
- گریه نکن دخترم! چیزی نشده.
ریحانه گفت: «بابا، من میترسم!»
بابا، ریحانه را بغل کرد. هر دو سوار ماشین شدند و برگشتند به خانه. ریحانه، ترسیده بود و هنوز داشت گریه میکرد. مامان وقتی آنها را دید، گفت: «وا! چرا زود برگشتید به خانه؟ چرا ریحانه گریه میکند؟ نکند آمپولش درد داشت؟ چرا رنگتان پریده؟»
بابا همه چیز را برای مامان تعریف کرد. مامان با دست زد توی صورتش و گفت: «وای، خدا مرگم بدهد! حالا توی کیف چی بود؟»
- چندتا کارت بانکی، یک کم پول، مدارک پزشکی ریحانه و...
- حالا پولها را چه کار میکنی؟ نکند همان پولی بود که امروز صبح از بانک گرفته بودی تا حقوق کارگرهای کارخانه را بدهی؟
- عیبی ندارد! خدا میرساند. مهم، مدارک پزشکی ریحانه است که باید فردا بروم از دکترش بگیرم.
مامان ناهار آورد؛ اما نه بابا گرسنه بود و نه ریحانه. ریحانه خسته بود. خوابید. بابا هم دراز کشید؛ اما خوابش نمیآمد.
مامان گفت: «چرا خوابیدی؟ مگر به کارخانه نمیروی؟»
بابا گفت: «نه، حوصله ندارم. باید فکر کنم ببینم حقوق کارگرها را چهجور میتوانم جور کنم؟»
عصر، گوشی بابا زنگ زد. بابا گوشی را برداشت.
- الو! آقای علی قاسمی؟
صدا ناآشنا بود. بابا تعجب کرد. گفت: «بفرمایید! خودم هستم!»
- من از کلانتری زنگ میزنم. مثل اینکه امروز دو نفر سارق موتورسوار کیف شما را دزدیدهاند؟
بابا بیشتر تعجب کرد.
- بله، بله، اما شما از کجا میدانید؟ من که هنوز شکایت نکردهام.
مردی که زنگ زده بود، خندید و گفت: «کیفتان پیدا شده. تشریف بیاورید آن را تحویل بگیرید.»
بابا بیاختیار خندید و گفت: «دست شما درد نکند! چهجوری به این سرعت دزد را دستگیر کردهاید؟»
مرد دوباره خندید و گفت: «ما دستگیرش نکردهایم. خود آقای دزد این کیف را آورد.»
بابا گفت: «یعنی چی؟ این دیگر چهجور دزدی است؟ ببینم، مدارک و پولهای کیف که دست نخوردهاند؟»
- نخیر، همه چیز سر جایش است.
بابا بلند شد و لباسهای بیرونش را پوشید. مامان گفت: «کجا میروی؟ کی بود زنگ زده بود؟»
بابا همه چیز را برای مامان تعریف کرد. مامان چادرش را سر کرد و گفت: «پس بگذار من هم همراهت بیایم.»
ریحانه با صدای بابا از خواب بیدار شده بود. گفت: «من هم میآیم.»
***
کلانتریِ محل شلوغ بود. بابا خودش را به نگهبان معرفی کرد. نگهبان آنها را به اتاق رئیس کلانتری برد. توی اتاق، آقای رئیس و دو نفر غریبه نشسته بودند. بابا خودش را معرفی کرد. غریبهها با دیدن بابا بلند شدند و سلام دادند. سرشان پایین بود. آقای رئیس با دیدن بابا، خندید. به غریبهها اشاره کرد و گفت: «معرفی میکنم: دزدهای محترم!»
ریحانه با شنیدن این حرف ترسید و رفت پشت چادر مامان قایم شد. رئیس کلانتری آمد طرف ریحانهکوچولو. دست ریحانه را گرفت و او را برد پشت میز خودش.
- نترس دخترم! اینها هیچ ترسی ندارند. تو باید شجاع باشی. توی کلانتری از هیچی نترس.
بابا گفت: «ببخشید آقای رئیس! چهطور اینها را گرفتید؟»
رئیس گفت: «از خودشان بپرسید.»
یکی از دزدها همانطور که سرش پایین بود، گفت: «ببخشید آقای قاسمی! راستش ما دزد هستیم؛ اما امروز وقتی کیف شما را زدیم، دیدیم تویش یک قرآن کوچک است. راستش را بخواهید ما «کیف دزد» هستیم، «قرآن دزد» نیستیم.»
دزد دیگر گفت: «لای قرآن یک نشانه بود. فهمیدیم که شما هر روز این قرآن را مطالعه میکنید و برای اینکه بدانید تا کجا خواندهاید، نشانه میگذارید. گفتیم زودتر کیف را به دستتان برسانیم تا قرائتتان دیر نشود.»
بابا خندید و گفت: «بله، من هر روز صبح قبل از اینکه به کارخانه بروم، یک صفحه قرآن میخوانم.»
رئیس کلانتری به بابا گفت: «حالا اختیار با شماست. میتوانید از دست اینها شکایت کنید یا میتوانید رضایت بدهید و ما آزادشان کنیم.»
بابا گفت: «نه، من شکایتی ندارم.»
بعد به دزدها گفت: «شما که اینقدر آدم خوبی هستید چرا دزدی میکنید؟»
- راستش ما بیکار هستیم. زن و بچه داریم. دوست نداریم زن و بچهیمان گرسنه بمانند.
رئیس گفت: «مگر هر کس بیکار است باید برود دزدی؟»
بابا خندید و گفت: «اگر من برای شما کار جور کنم، دیگر دزدی نمیکنید؟»
دزدها با تعجب بابا را نگاه کردند و گفتند: «چهجوری کار جور میکنید؟»
باباگفت: «من توی کارخانهام به دوتا نظافتچی نیاز دارم. اگر دوست داشته باشید، میتوانم شما را استخدام کنم.»
دزدها به هم نگاه کردند و خندیدند. رئیس از توی کشوی میزش شکلاتی درآورد و داد به ریحانه. گفت: «دخترم، امروز چه روز خوبی است!»
ارسال نظر در مورد این مقاله