لیلا مردانیفرد
از خواب بلند میشوم. میبینم حواسم سر جایش نیست. خوب دور و برم را نگاه میکنم. انگار حواسم رفته هواخوری، شاید هم یک روز به خاطر بیحوصلگی حواسم را پرت کردهام بالای درخت. الآن یادم نمیآید. اصلاً همهاش تقصیر این امیرمحمد است. دیروز وقتی از مدرسه بیرون آمدیم، صدایم زد و گفت: «آهای علی! دوباره کتابت را جا گذاشتهای، ای حواسپرت!» و سرش را برایم تکان داد.
چه لحظهی بدی بود، الآن که یادم میآید یکجوری میشوم، یکجور بد.
صدای قار و قور شکمم بلند میشود؛ درست مثل دیروز که از مدرسه برگشتم. شکمم اینقدر قار و قور کرد که یک راست رفتم توی آشپزخانه، بوی ماکارونی مامان عالی بود. تا نشستم، مامان بشقاب غذا را جلویم گذاشت وگفت: «علیآقا! نکند از بس گرسنه بودی سلامَت را هم خوردی.»
یک لحظه ترسیدم که مامان هم مثل امیرمحمد به من بگوید: «ای حواسپرت! ولی خوشبختانه چیزی نگفت و بخیر گذشت. دیگر حوصلهی فکر کردن به دیروز را ندارم، پتو را کنار میزنم و از اتاق بیرون میآیم. بوی باباجون را حس میکنم، همان بوی عطری که خیلی دوستش دارم.
- وااای خدای من! یعنی باباجون به این زودی رسیده؟ چهقدر دلم برایش تنگ شده، آخجون! حتماً یه عالمه سوغاتی برایم آورده. با خوشحالی میدوم توی سالن، از دیدن باباجون خیلی ذوق میکنم، میپرم بغلش، با هیجان میگویم: «سلام باباجون!»
باباجون من را میبوسد و میگوید: «سلام به روی ماهت! آفرین پسرم که دیگر حواست جمع هست و سلام کردن یادت نمیرود.» یک لحظه با خودم فکر میکنم، آره، انگار باباجون راست میگوید: «آره... آره... آخجون، آخجون، یه خبر خوب، حواسمم با آمدن باباجونم برگشته!»
***
«فَقُل سلامٌ علیکم؛ بگو سلام بر شما» (سورهی انعام، آیهی 54)
ارسال نظر در مورد این مقاله